پارک و بازم عروسی
ســـــلــــــام به دوستای خوبم و دخمل نـــــــــــازم
بابت این چند وقتی که نبودم شرمندۀ همتونمتو هفته قبل زیاد خونه نبودم و به نت دسترسی درست و حسابی هم نداشتم.فقط نصفه شبا بعد خوابیدن ستایش جوووونم با کلی خستگی با موبایل یه سر به وب دوستام میزدم و تو همون حال خوابم میبرد
یه موضوع پر استرس رو هم خداروشکر پشت سر گذاشتم که اگه شد تو یه پست رمزدار میذارم.واقعا آب شدم از استرس بخاطرششاید اگه خوندینش بهم حق بدید که چرا از وبلاگ و نت و... زده شده بودم و علاوه بر نداشتن وقت برای آپ کردن،حال وحوصله هم نداشتم
حالا عکسای نفسمممم
3شنبه 11 تیر یه پارک نزدیک خونه و یه عالمه بازی
(دوست خوبم آناهیتاجووون لطف کرد و مارو به پارک بهشت و قرار وبلاگیِ اون روز دعوت کرد،ولـــــــی نشد که بریم)
وااای خدا مگه دخملی رضایت میداد از تاب بیاد پایین.یه عالمه بچه با حسرت نگاهش میکردن و اگه نزدیکش میشدن بلند میگفت " ای بـــابـــا...بـُــدووو(برو) "
خلاصه با دو سه تا از مامانا به زور پیادش کردیم
عشقم از بچه های بزرگتر کم نمیاره...
اون روز نمیدونم چرا دخترای بزرگتر از ستایشم دوست داشتن باهاش دوست بشن و دستشو بگیرن.هی به من میگفتن خاله دخترت با من دوست میشه؟تازه سر اینکه کی دستشو بگیره داشت دعواشون میشد
من بعد بعدش بعدِ بعدش چون راحت رفتم نشستم(البته حواسم بهشون بود و از دور مواظبشون بودم)
سر این سرسره تونلیه خییییلی بهشون خوش گذشت.چندتایی باهم میرفتن بالا و سُر میخوردن و کلی جیغ و خوشحالی...
عسلم عااااشق نگاه کردن به فواره هاست
جمعه 14 تیر بازم عروسی بودیم و عسلم اصلا به خودشو و من استراحت نداد.همش بین خانومای رقصنده و لابلای جمعیت و دور میزها دنبالش بودم و بــــاز پادرد...تازه اینبار با اون کفشا روی سنگ باید دنبال شیطونک بودم و کلی هم باید مواظب بودم زمین نخورم.من که اصلا باغ تالارو واسه عروسی دوست ندارم
دیشب به همسری گفتم خوش به حال مردا که مجبور نیستن کفش پاشنه بلند بپوشن
من از اینکه ستایشم راوبط اجتماعیش خوبه و با همه میجوشه خیلی راضیم و اصلا از بچه هایی که گاها حتی از ستایش بزرگتر هم هستن و تا ستایش با مهربونی میره سمتشون،میترسن و عقب میکشن خوشم نمیاد.انگار اصلا تو اجتماع نیستن.
تازه تو جمع که باشیم بچه های بزرگتر که اجتماعی ترن میان و دوست دارن با دخملم بازی کننمثل همین عکس...
قرار بود از دخملی عکس تکی بگیرم که اون 2تا شیطونک اومدن و کاسه کوزه منو بهم زدن
ستایش هم مثل پسره شروع کرد کفشاشو دربیاره...
ستایش و پدرجون
بعدا نوشت:13تیر وبلاگ نویسی من و ثبت مجازی خاطرات مادارنه خودم و کودکانه های ستایش عزیزم 1ساله شد.به همین زودی 1سال از روزی که خیلی ناوارد قدم به دنیای بزرگ نی نی وبلاگ گذاشتم،گذشت.
امیدوارم تا روزی که نوشتن وبلاگ رو ادامه میدم،فقط و فقط شادی ها و خوشی ها رو برای عزیزترینم ثبت کنم.به امید روزی که فرشته کوچولوم خودش شاهد اینهمه عشقی که برای نوشتن خاطراتش داشتم و دارم باشد.