آخرین پست 25 ماهگی عسلم
هفتۀ آخر تیر 92 و آخرین پست 25 ماهگی عسلم
این روزای آخر 25 ماهگیت هرکی میبیندت و یکم که پیشته بهم میگه چقدر حرف زدنش کامل شده و همه چیزو میگه.عزیزم دیگه واقعا کلمه ای نیست که نتونی بگی.درسته بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی،ولی منظورتو قشنگ میتونی برسونی.تازه همین تلفظ اشتباهه که باعث شده حسااابی شیرین بشه حرف زدنت
همچنان هم خودم برای بعضی حرفات نقش مترجم رو ایفا میکنم شیرینم
چندر روز پیش بهت گفتم عزیزم خرما بخور بهم گفتی " نمیخوام..بدم میاد " من
آخه بدم میاد رو از کجا یاد گرفتی شیطونک؟! تازه چندتا خرما رو که نصفه نیمه خوردی و له و لورده شون کردی بهم میگی "مامان سمانه دوس دالم "
یه دختر بچه رو تو تلویزیون یا به قول خودت " تِـمیزی " دیدی که موهاش بلنده،بهم میگی
" بچه مویاش بُــیَـــنده،منم مویام بـُــیَـــنده " ستایش من
یه بچه رو تو پارک چنگ گرفتی،اومدیم خونه رو پام نشوندمت وشروع کردم کلی نصیحتت کردم که این کار بدیه،زشته،بچه گناه داره،گریه میکنه....
بعدِ این همه نصیحت و خسته شدن فکم بهم گفتی " دوبایه چنگ میگیدَم " من
بالاخره یاد گرفتی به مادرجون که میگفتی مَنو بگی " ماجَجون " و کلــــــــــی مادرجونو
ذوق زده کنی
شبا قبل از اینکه بابایی از سر کار بیاد براش شربت درست میکنم و یخ توش میریزم و حالا کلی عاااشق یخِ تو شربت شدی و مدام میگی " مامان سمانه شَــبَــت بیده "
امروز هم میگفتی " اَخ بخوئَــم گبی شم " (یخ بخورم قوی شم) من ستایش
وااای که بعضی وقتا شدیدا گیر میدی که کارای منو انجام بدی و کوتاه هم نمیای و منو خیلی عصبانی میکنی.عصری داشتم نمک و چاشنی سالاد شیرازی رو میزدم،گیـــــــر دادی که هم بزنی و هی میگفتی " شادات چَم بیزنم،شادات بیشینه پیشم " میزدی روی زمین که یعنی سالاد رو بزارم زمین هم بزنی.واااااای
تازگیا یاد گرفتی به منو بایایی میگی مامان خانووون بابا خانووون
عکسای نازدخترم
دخملم خیلی دوست داره با بچه ها دوست بشه و با هم بازی کنن.ولی اون روز فکر کنم چون اون نی نی کفشای مامانشو که یکم دورتر از محوطه بازی نشسته بود رو پوشیده بود،ستایش خوشش نیومد و از همون اول گیر داد بهش که برو در بیار چبشای خودتو بپوش و این حرفا...آخرشم طفلی رو با یه چنگ تو صورت با گریه فرستاد پیش مامانش.
من ستایش نی نی مامان نی نی
اینجا داره نی نی رو قبل از چنگ نگاه میکنه.
اون روز کلا من اینطوری بودم از دست ستایش.چون به تقلید از چندتا بچۀ دیگه کفشاشو دراورد و بدون توجه به حرص خوردنای من و تهدید به اینکه میریم خونه و .. واسه خودش ریلکس قدم میزد و بدون کفش کیف میکرد.
5شنبه 27 تیر 92
خونۀ جدید دایی سعید-اثاث کشی
الهی من فدای اون لپت که توش آبنبات گذاشتی و قلنبه شده
اینجا بهم گفتی " مامان سمانه بیام پایین میفوتم "
وقتی خاله فرزانه با لپ تاپش کار داره و نمیذاری به کارش برسه.
از حموم هم اومده بودی و یکریز من رو سرت روسری میبستم و تو بازش میکردی
خاله بیچاره برای اینکه بذاری به کارش برسه،گوشیشو بهت داد،تو هم عااااشق گوشی خاله و بازی هاش.جالبه که منم همون بازی ها رو دارم،ولی فقط دوست داری با گوشی خاله بازی کنی.
تازگیا دوست داری انگشت مارو بگیری و باهاش با موبایل کار کنی