عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

روزهای تابستان با نازدختر

1391/5/1 2:02
380 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل نازم

 

یک هفته ست که برات ننوشتم.آخه راستش اصلا وقت نکردم که بنویسم دخترکم.

شرمنده! تو ادامه مطلب واست از ٣شنبه هفته قبل تا شنبه نوشتم

 

 3شنبه هفته قبل عصرش بابایی مارو بردخونه پدرجون(بابای من) تا 5شنبه شب اونجا بودیم.4شنبه با خاله سعیده،خاله افسانه و ناهیدجون رفتیم بیرون لباس بخریم.آخه تا عروسی دایی سعی و ناهیدجون چیزی نمونده.به تو که خیلی خوش گذشت،چون همش بغل ما 4نفر بودی.بماند که چقد تو مترو نق زدی،انگار از شلوغی اونجا خوشت نیومد.اون روز از خرید کردن فقط روز تو بود مامانی، چون وقتی برگشتیم خونه دیدم فقط واسه تو خرید کرده بودم!واسه دخمل نارم یه پیرهن خوشگل با یه تاپ و یه کلاه خریدم.

رفتیم تو کفش فروشی که واست کفش بخرم،تو از دیدن اون همه کفش کلی ذوق کرده بودی و همش میگفتی "آتیش آتیش"هنوزم نفهمیدم چرا انقد عاشق کفشو دمپایی هستی و تا میبینی ذوق میکنی.اینم نفهمیدم چرا اخه به کفش میگی "آتیش"؟؟!!

بیرونم که بریم تو اگه آهنگ بشنوی شروع میکنی به رقصیدن.یه جا ازین سی دی های شاد میفروخت تو تا آهنگو شنیدی شروع کردی تو بغل خاله سعیده برقصیکلی از دستت خندیدیم.آخه دخمل بیرون که جلو اون همه غریبه نباید نانای کنی فدات شم چشم میخوری!

هنوز لباس عروست مونده مامانی.آخه میخوام تو عروسی دایی سعید لباس عروس تنت باشه خوشگلم.ایشالا یه روز لباس عروس خودتو تنت کنم مامانی

5شنبه هم منو خاله سعیده با خاله افی رفتیم برا خودمون لباس بگیریم.تو موندی پیش مامان جون.تقریبا 3ساعت طول کشید.تمام مدت فقط فکروذکرم تویی مامانی وقتی میرم بیرونآخر شبم که دیگه میخواستیم برگردیم خونه خودمون میخواستم پوشکتو عوض کنم که شروع کردی به نق زدنو گریه کردن.گریتم هی بیشتر میشدحدس زدم عرق سوز شده باشی.وقتی پوشکتو باز کردمو دیدم چقد پاهای نازت سوخته بغض گلومو گرفتو زدم زیر گریهخودتم شدید گریه میکردی.دلم میخواست من جای تو اون دردو میکشیدم.دیگه تا صبح پوشکت نکردمو گذاشتم باز بمونی. خداروشکر فرداش پاهای نازت بهتر شده بودن.این عذابایی که میکشی فدات شم همش بخاطر دندوناته مامانی.آخه ادرارو پی پی نی نی ها موقع دراومدن دندوناشون اسیدی میشه بخاطر همینم پاهاشون بیشتر از قبل عرق سوز میشه.اینو هم دکترت بهم گفته بود هم مامان جون که به قول قدیمیها میگه آب دندونه.

شنبه هم ساعت 9:30 شب بود که همسایه پایینی اومد گفت سقف خونشون چکه میکنه.ظاهرا مشکل از آشپزخونه ما بوده.منم مجبور شدم 2باره همه وسایلمونو جمع کنم که بابایی مارو ببره خونه پدرجون اینا.چون امکان داشت آشپزخونمونو بکنن تا مشکلو برطرف کنن.خلاصه که با کلی ناراحتیو فکروخیال به هم ریختن خونه زندگیم رفتیم اونجا.منکه اعصابم خیلی خوردبودهمش تو فکر خونه بودم که اگه آشپزخونه رو بکنن من چجوری میتونم خونه رو تمیز کنم..خداروشکر لازم نبوده که این کارو بکنن ولی خب آخرش واسمون 200تومن آب خورد

راستی اینم بگمو دیگه این پستو جمعش کنم خیلی طولانی شد.1شنبه که خونه پدرجون بودیم،سر ناهار یه کار بامزه ای کردی که کلی ازدستت خندیدیمطبق معمول داشتی مستقل غذاتو میخوردیو نمیذاشتی من بهت بدم که انگشتتم کردی تو کاسه ماست با لذت لیس زدی انگار اینجوری خیلی بهت مزه میداد که دایی سعید بهت گفت من من تو هم انگشت ماستیتو گرفتی سمتش(قربون دختر مهربونم برم)اونم خورد.حالا تو دیگه ول کن نبودی.هی انگشتتو ماستی میکردی میذاشتی تو دهنش.وقتی هم میرفت تو الکی گریه میکردی که بیاد بازم بهش ماست بدیخیلی صحنه باحالی بود

دیگه خسته شدم مامانی.قول میدم دیگه نذارم انقد روهم جمع بشه،هم طولانی میشه هم من خسته میشمم از نوشتنشون.

بای بای گلم

 فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز            فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز                                       فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)