عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

شادی ستایش در دنیای کودکانه

  جمعه 22 دی با همسری قرار گذاشتیم ستایش جونو ببریم سرزمین عجایب. تا حالا نرفته بودیم اما وصفشو خیلی شنیده بودیم و چی بهتر از فضای بازی کودکانه تو این هوای سرد. نمیدونم مسیر رو چطوری رفتیم که تیراژه رو ندیدیم و بجاش از پاساژ بوستان سر درآوردیم شنیده بودم اونجا هم فضای بازی داره،پس به همونجا رضایت دادیم(البته من بیشتر واسه مغازه هاش و لذت خرید که تو وجود همه خانومها هست تو دلم خوشحال تر بودم ) اما انگار من یادم رفته بود که این عروسک شیطون بلا وقتی میریم بیرون چه ها که نمیکنه... بهتره هیچی نگم از شیطونی هاش و جیغای بنفش و رفتن تو مغازه ها و ....که میشه تکرار مکررات. آخرشم با هیچی خرید برگشتیم خونه ...
25 دی 1391

اولین های نازدخترم

ا ولین های نازدخترم دختر عزیزم نمیدانم چرا امروز به یاد همه ی اولین های تو بودم...به یاد روزهایی که با کارهای جدید و شیرینت دلم را حسابی غرق شادی میکردی و میدانستم برای تک تک کارهای شیرینت از روز اول تا حال که 19 ماه و 17 روز داری هرچقدر خدای مهربانم را شکر کنم بازهم کم است... از روزی که فهمیدم در وجودم یک دانه در حال جوانه زدن است و آن لحظه ای که فهمیدم این غنچه ی هدیه خدا در دلم،یک دختر است_خدا میداند که چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدیم_ تا بهار سال قبل که مثل یک گل زیباو دوست داشتنی شکفتی و قدم به زندگی من و پدرت گذاشتی،تا به الان که دختری شیرین و ناز هستی،ناخواسته شده ای همه زندگی من و بابا......
17 دی 1391

یه شهربازی دیگه!

 دیشب حوصله من و نازدختر حسابی سر رفته بود.آخه چند روزه تو خونه ایم و جایی نرفتیم(هرچند با این هوای آلوده تهران ترجبح میدم جایی هم نریم ).دیگه ساعت 10 شب بود که همسری گفتند که اگه دوست داری بریم بیرون.ما هم طبق معمول یه فروشگاه رو انتخاب کردیم که هم خرید خونه رو بکنیم و هم دخملی بره تو شهربازی سرپوشیده اش بازی کنه. مدتیه که یه فروشگاه تو جنوب شرق تهران افتتاح شده به اسم هایپرسان،همسری هم گفت بریم اونجا. وقتی وارد اونجا شدیم حسابی تعجب کردیم چون از همه نظر شبیه هایپراستار بود!یعنی جوری که احساس میکردی تو هایپراستاری !!!تو دلم گفتم خلاقیت هم چیز خوبیه... برای ما که هردوتای این فروشگاهها بهمون دورن زیاد فرق نداره کدومشون ...
12 دی 1391

دخمل شیرین زبونم

یه مدتیه که دختر کوچولوم داره سعی میکنه با کلماتی که بلده جمله سازی کنه.گاهی اوقات کافیه من یه جمله کوتاه بگم اونوقت عروسکم سریع پشت سر من اون جمله رو دست و پا شکسته تکرار میکنه یا اگه نتونه با چندتا حرف آهنگ جمله ای که من گفتم رو میگه. از ماه پیش که نفسم یک سال و نیمگی رو پشت سر گذاشت واقعا حرف زدنش خیلی شیرین شده و پیشرفت کرده و چون میبینه ما کلی تشویقش میکنیم و خوشمون میاد،عروسکم بیشتر دوست داره باهامون حرف بزنه حتی اگه ما متوجه نشیم چی میگه... یه مدتیه که متوجه شدم حافظه بلند مدت ستایش جون خیلی قوی شده و بکارش میاد.کافیه یه کلمه رو بشنوه سریع یه اتفاق مربوط به اون کلمه به ذهنش میاد و شروع میکنه به زبون خودش درباره اون اتفاق ...
10 دی 1391

مهمون کوچولــــــــــــــو

دیشب خونه دایی سعید و ناهید جون(تازه عروس و دامادمون)دعوت بودیم. کلی خوش گذشت. فرشته کوچولوی منم تا تونست به خودش خوش گذروند و مثل همیشه وقت رو برای شیطونی کردن و مامان سمانه رو دنبال خودش کشوندن دور خونه از دست نداد. تمام مدت دنبال وروجک جون این ور و اون ور خونه شون بودم.از آشپزخونه گرفته تا دستشویی و اتاق خواب و تراس و ... چه میشه کرد!دخملم دلش نمیخواد یجا بند بشه و دوست داره از همه چیز سر دربیاره. عاشقتم فرشته کوچولوی...
8 دی 1391

این روزها چقدر زود میگذرند...

  این روزها چقدر زود میگذرند... چقدر زمان عجله دارد برای بزرگ شدن تو... هر بار که به سن شمار بالای وبلاگت نگاه میکنم دلم هم میگیرد هم شاد میشود...میگیرد از دلتنگی برای روزها و ساعتها و دقایق و لحظه های ناب و تکرار نشدنی کودکیت و شاد  میشود از تصور بزرگ شدن دخترک دوست داشتنی که میخواهد بشود مونس و همدم مادر... دختر شیرینم الان درست 1 سال و 6 ماه و 27 روز داری و 3 روز دیگر مانده از روزهای یک سال و نیمه گی تو... 3 روز مانده که برای گفتن سن تو پاره تنم میتوانم واژه ی یک سال و نیمه گی را بکار ببرم و 3 روز دیگر باز برای گفتن سنت متوسل میشوم به شمارش ماه هایی که نفس به نفس با هم بودیم... برای من که لذتی عمی...
28 آذر 1391
1