مادرانه
این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم مامانی...آخه بابایی کارش زیاد شده و تا دیروقت سر کاره.
صبح که میره سرکار تو لالایی و اخرشبم که برمیگرده باز تو لالایی.طفلی انقد دلش برات تنگ میشه که نمیدونی...
دیشبم که اومد خونه تو لالا بودی ولی نمیدونم چرا هی تو خواب غلت میزدی و نق میزدی.یه بارم پا شدی نشستی تا بابایی رو دیدی یه خنده ملیحی بهش زدی و دل بابایی رو بردی بعد دوباره خوابت برد.
بابا انقد برای اینکارت ذوق کرد،میخواست بیاد بغلت کنه که من نذاشتم،چون اگه خوابت میپرید دیگه نمیذاشتی کسی لالا کنه.دلم برا بابایی سوخت ولی به نفع خودش بود.
این احساس تنهایی من برای نبودنای باباییه.خیلی دلم تو خونه میگیره.منو تو هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم تقریبا کارای شبیه به دیروزمونو انجام میدیم تا شب،اینه که حوصله هردومون خیلی سر میره.
موندم این پاییزو زمستون که هوا زودتر تاریک میشه و شبها طولانی تر و دلگیرتره چیکار کنم...
این روزا خیلی دلم هوای روزای زندگی دونفره خودمو بابایی رو کرده...دلم برای بیرون رفتنامون،فیلم دیدنامون و خیلی کارای دیگه که با اومدن تو فراموش شدن تنگ شده...
عزیز دلم یک وقت فکر نکنی از اومدن تو خدای نکرده ناراحتم،نه فرشته کوچولوی من...تو روشنی خونه مایی...تو دلیل بودن منو بابایی هستی...تو عشق ما دوتایی...
فقط گاهی یاد اون روزای خوب منو به شدت دلتنگ گذشته میکنه...
اما حالا من مادرم و بودن من فقط تو مادری کردن برای تو خلاصه شده...