روزهای 24 ماهگی عسلم
روزهای 24 ماهگی نازدختر
دخمل خوشگلم این روزا از بس بلبل زبون شدی و مثل طوطی تموم حرفای مارو تکرار میکنی یادم میره از کدومشون بنویسم.خودتم خیلی خوشت میاد که میتونی کلمات رو بعد از ما بگی و ما قربون صدقه ات بریم.به من دیگه مامان نمیگی و فقط سمانه صدام میکنی.منم خوشم میاد.
با خاله ها و مادرجون که تلفنی حرف میزنی دیگه قشنگ میتونی آمار همه چیزو بدی و دست و پاشکسته منظورتو برسونی.
چندر روز پیش نمیدونم چیکار کردی که خاله سعیده داشت میگفت من با تو قهرم...تو هم برگشتی گفتی " آشتی ندالم " ما هم
هر کاری میخوای بکنی میگی سیتایش بکنه.مثلا سیتایش آب بخوره،سیتایش بازی کنه....
عززززیزم الهی من قــــــــــــــــربونت برمچند روز پیش داشتی با عروسکات بازی میکردی و حواست به من نبود،دیدم داری از رو زمین برشون میداری و میگی
" عــــــــزیزم گِیه نکن...شی(شیر) دیُس کنم " (منظورش همون شیرخشکه که من براش درست میکنم) یعنی حسااابی چلوندمت واسه این مهربونیات.
یاد گرفتی از حرفی که بهت میزنم و خوشت نمیاد میگی " سمانه نگووو...این حفا بده "
تازگیا تا پدرجون و بابابزرگ رو میبینی بهشون میگی "سیبیلووو " منمیعنی بد رفتی تو نخ سیبیل
بهت میگم بیا غذاتو بخور میگی " نمیام کا دارم "
خلاصه که خیــــــــــــــــلی شیطون بلا شدی خوشگل من
اینم عکسای این ماه
منتظری بلالت اماده بشه عسلم.عااااشق بلال یا به زبون خودت " بَدا " شدی
یه مدته عادت کردی انگشتاتو اینطوری میکنی جوجو
با خاله ها رفته بودیم 7تیر مانتو بخریم تو هر مغازه ای که میرفتیم به مانتوها دست میزدی و خیلی جدی مگفتی " آقاا چند؟ " یا به تقلید از ما میگفتی " آقا مشکی نداله؟ "خیلی خنده دار بودکارات،فروشنده ها کلی به کارات میخندیدند.
خسته شده بودی و گیر داده بودی به این
تو مترو داشتی قشنگ راه میرفتی و نمیذاشتی کسی دستتو بگیره،من گفتم یه عکس ازت بگیرم که یهو از یه آقایی ترسیدی و اینطوری داری فرار میکنی
قربونت برم که اون نی نی تم اوردی هواخوری
به دلیل اینکه دخملی ما حالا حالاها تو فاز تولد و کیک و گاز و سیبیل و این حرفاست،تا رفتیم تو قنادی جیغی از خوشحالی کشید و تند تند شروع کرد بگه " تیت " منم براش از این دسرا گرفتم.
نمیدونید تو خونه چقدر خوشحال بود که باز داره تیت گاااز میزنه و سیبیل درمیاره
نفسم میشه بگی چرا بعد از خوردن اینجوری پیچ و تاب میخوردی
جمعه 17 خرداد 92-به اصرار نازدختر رفتیم پارک برای خوردن بلال و تابازی و سُــ سه
عسلم اینجا داری به بابایی میگی " بیا بیشین "
بعدشم رفتیم فروشگاه.آناجون تو فروشگاه همش حواسم به گوشوارۀ ستایش بود
هربار که میریم فروشگاه از بس شیطونی میکنی و نمیذاری به خریدمون برسیم میگیم دیگه با دخملی شیطون بلا نمیریم،ولی باز دفعه بعد یادمون میره چه قول و قراری گذاشتیم.
خدایی هربار رفتارت از دفعه قبل یکم بهتر میشه خوشگلم.مثل اینبار که خیلی خانوم شده بودی و خیلی کم شیطونی کردی.فقط چون مثل مامان عاااشق خرید لباسی،به قسمت لباسا که رسیدیم،هی شروع کردی بگی " بابا کومَت..سمانه کومَت " که از چرخ بذاریمت پایین و لباسا رو بهم بزنی(البته این آیکون مخصوص باباست،چون من با خیال راحت رفتم خریدمو کردم و توی شیطونک بابایی بیچاره رو این شکلی کردی)