همه چیز از 25 ماهگی عسلم
1شنبه 16 تیر
امشب بابایی بعد از مدتها که کارش زیاد بود و شبها ساعت 1:30 میرسید خونه و تو خواب بودی،زود اومد خونه و بعد یه استراحت و شام،2تایی رفتید پارک.
اولش یکم از تنها شدنم و اینکه میتونم یکم برای خودم باشم خوشحال بودم،ولی یکم که گذشت انقدر دلم برات تنگ شد که نگووو.بدجوری هواتو کردم...به بابایی زنگ زدم که بگم بیاااید دیگه که صدای خوشحالتو شنیدم و فهمیدم حسااابی داره بهت در کنار بابایی خوش میگذره.
وقتی اومدید خونه و صداتو تو راه پله شنیدم انقدر خوشحال بودم که انگار چند روز بود ندیده بودمت.تا دیدمت بغلت کردمو یه عالمه از بوس های شیرینتو خوردم و محکم تو بغلم فشارت دادم عسلم
تو هم اعتراضی نکردی..حس کردم تو هم دلت برای من تنگ شده...
نفسم بابایی کارش یجوریه که خیلی کم پیش ماست و کم پیش میاد تورو ببره بیرون.برای همین منو تو دائم پیش همیم و خیییلی خیییلی بهم عادت کردیم.یه وقتایی که مجبورم بذارمت پیش مادرجون یا خاله ها و برم بیرون تمام مدت فکرم پیشته و همش دوست دارم زودتر برسم خونه.
امشب حس دلتنگی عجیبی داشتم...با اینکه کلی تو روز شیطونی کرده بودی و حسابی خسته م کرده بودی،ولی اون مدتی که نبودی از ته دل دلتنگت بودم شیرینم...انگار خیلی وقت بود ازت دورم...دلم بدجوری گرفت از نبودنت تو اون زمان کم...
فهمیدم که نه به یقین رسیدم من بدون تو نمیتونم باشم...تو نفسی برام...تو هوایی...تو عشقی...تو همه چیز منی و دلیل بودنمی عززززیزم.بی تو نمیخـــــــــــوام که باشم...
عسلم دوست دارم اینو بدونی بابایی یه مرد به تمام معناست.زحمتکش و فداکار.
آره همه باباها زحمتکشن ولی جنس این حس بابایی یه جنس دیگست...اینکه آدم از خودش بگذره برای اونایی که دوستشون داره کم نیست...
قدر بابایی رو بدون عزیزکم.
امشب وقتی بهم گفت 2تا پارک همون حوالی خونه برده بودت و تازه کلی هم تو رو بغل کرده و
پیاده روی کرده تا به پارک دومی برسه که بیشتر بهت خوش بگذره،تو دلم خداروشکر کردم بابت اینهمه مهربونیِ بابایی که با اون همه خستگی از کار زیاد،امشب باعث شد حسااابی بهت خوش بگذره.
باورم شد که عشق و محبت پدرانه اگه بالاتر از عشق مادرانه نباشه کمتر از اون هم نیست.
بارها و بارها به من ثابت شده منو تو فرشته کوچولو تمام زندگی و فکر و ذکر بابایی شدیم و گاهی حتی خودشو بخاطر ما فراموش کرده...
درسته بابایی بخاطر کارش زیاد کنامون نیست،ولی همون زمانهای کم هم تا جایی که بتونه کاری میکنه بهمون خوش بگذره.
عـــــــــــــــــــــاشقتیم بابایی مهربون
عسلم خیییلی شیرین زبونی..امروز دیدم موبایل اسباب بازیتو برداشتی و داری دقیقا مثل من با تلفن حرف میزنی و میخندی.
الووو..سناااان...شوما خوبی؟منووون...چه خَــبَـــدا؟چی؟چی؟ههههههه
اولش حواسم نبود که داری چیزایی که من به مادرجون تلفنی گفتم و میگی،یکم که دقت کردم دیدم داری مثل من میگی چه خبرا؟حتی من یجا به مادرجون گفتم چی چی نشنیدم،تو هم این چی چی رو یاد گرفتی و هی تکرار میکردی وبلند میخندیدی
ای شیطون بلا ادای منو درمیاری
یه فیلم تو گوشیم از بازی تو و دایی سعید داشتم که تازگیا تا میدیدیش گوشی رو پرت میکردی!!!منم پاکش کردم.فرداش هی دنبالش میگشتی و میگفتی " مامان سمانه..فیم..دایی..کووو؟ " منم گفتم پاکش کردم...یه نگاه ناراحت بهم انداختی و گفتی " با دَدی پااات " یعنی با دستمال پاکش کردی؟!
و من
شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده رو خیلی دوست داری و بعضی جاهاشو باهام میخونی.بعضی وقتا هم تو حال خودتی و آروووم برای خودت میخونی و من یه عالمه ذوق میکنم از شعر خوندن نازت
عدوس..گَشنگِ من..اِمز پوشیده
تو دَخوابِ مخمَ..آبیش خوابیده
اِمبوز مان سمانه(مامان سمانه وقتی تند میگی) اَفته بازا اونو خَدیده
عدوسِ من..چشا با کن..بَختی که شب شد..آدا(لالا) کن
خیییلی ناز این شعرو میخونی عسلم
این روزا درگیر از پوشک گرفتنت هستم عزیزم.من عجله ای برای اینکار نداشتم،یعنی راستش یکم تنبلی و یکم هم استرس از سختی این کار باعث میشد هی پشت گوش بندازم و میگفتم حالا نه زوده.
تا اینکه 5شنبه صبح که از خواب بیدار شدیم و خواست پوشکتو عوض کنم دیدم ای داد بیداد چقدر پاهات سوخته...خییییلی دلم سوخت برات عزیزکم
فکر کنم دندون جدید تو راه داشته باشی.چون چند وقتی بود که همش دستتو میکردی توی دهنت و کلافه بودی و یکم هم بیرون روی داشتی.
پارسال این موقع ها که 13 ماهت بود یادمه 1ماه تمام همین برنامه رو واسه 6تا دندونی که باهم قصد نمایان شدن رو داشتن،داشتیم و هم تو خیلی اذیت شدی هم من.
خلاصه اون روز کلا بجز بعدازظهر که بردمت پارک پوشکت نکردم و تمام وقتم رو با تو توی دستشویی گذروندم
همکاریت خیییلی خوب بود عسلم.تا بهت میگفتم بریم جیش؟میگفتی آده.هربار بجز یکی دوبار هم واقعا جیش داشتی و من کلا اینجوری بودم ولـــــــــــی اینکه همش استرس اینو داشتم که نکنه...خیلی سخت بود و دوست داشتم پوشکت کنم تا راحت بشم
الان هم بیشتر تایم روز بازی و پوشک نداری.راستش فکر نمیکردم انقدر راحت باشهتو ذهنم ازش یه کابوس ساخته بودم.
باورم نمیشه دخمل کوشولوی من انقدر داره زود بزرگ میشه.یادمه روزی که به دنیا اومده بودی نه من نه مادرجون بلد نبودیم پوشکت کنیم و خانومی که همراه یکی از مامانا بود کمکم میکرد.چقــــــدر زود گذشت
اینم پوشکای نیو بُرن و کوچولوی عروسکم که خودش از کشوی کمدش پیداشون کرده
و منو حسااابی یاد اون روزا انداخت...
اینم عکس دستبندی که برای تولدت گرفتیم و همش یادم میرفت عکسشو بذارم.خییییلی دوستش داری و وقتی دستت باشه هی نگاش میکنی و به بقیه میگی " بیبیــــن "
پارک - 5شنبه 20 تیر 92
آفتاب مسقیم روی تاب بود و خیلی هم هوا گرم بود.ولی اصلا حاضر نبودی پیاده بشی و
از اینکه هیچ بچه ای نبود که پیادت کنه خوشحال بودی
نمیدونم چرا یهو از سُر خوردن ترسیدی و راضی نمیشدی بیای پایین خوشگلم
دوستت دارم عشــــــــــــــــــق کوچولوی من