اولین قدمهای ستایش
این مطلب برای دیروزه،چون وقت نکردم امروز مینویسمش.
*یکشنبه 18/4/91 ساعت 2:25ظهر
امروز حسابی مامانو خوشحال کردی نانازم
برای اینکه دوبار بلند شدی وایسادی و بدون اینکه حواست باشه 2قدم اومدی جلو
منم داشتم نگات میکردم،یهو از شدت ذوق بلند گفتم "فدات بشم مامانی"
تو هم انگار یهو فهمیده باشی چیکار داری میکنی یهو به خودت اومدی و خودتو انداختی رو زمین.بار دوم دیگه حسابی واسه ذوق کردن من سنگ تموم گذاشتی
اینبار قدمهاتو با اون پاهای نازو کوچولوت شمردم1،2،3،4،5
آره عزیزم تو 5 قدم اومدی سمت من.خیلی منتظر این لحظه بودم که دخترکم بدون کمک گرفتنن از چیزی خودش قدم برداره.
عزیز دلم تو روی زمین راه رفتن رو یاد گرفتی و من انگار از خوشحالی روی ابرها راه میرفتم
از همین الان کلی واسه بیرون رفتنامون و تاتی کردنات نقشه کشیدم
خدارو هزار بار به خاطر داشتن تو شکر میکنم.خدایا شکر بابت این هدیه آسمونی که بهمون دادی