شیطونی های دخملی
سلام نانازم
تو این پست میخوام از شیطونی های فقط یه روزت بنویسم،تا وقتی بزرگ شدی بخونیشو بفهمی تو یه روز چقد مامانی رو کلافه میکردی.
*ساعت 2:15 ظهر
تو اتاقت طبق معمول داشتی با کمدت ور میرفتی.بجای اینکه با اسباب بازی هات بازی کنی همش میری در کمدتو باز میکنی و لباساتو میریزی بیرون.یا اشاره میکنی به شنلت و میگی "ای ی ی ی ی " که یعنی بیارم تنت کنم! آخه مامانی تو این گرما؟؟
خب منم مجبورم بیارم تنت کنم بعدش رو پاهات بلند شدی و از بغل کمدت بشقاب و لیوان چینی که تو سیسمونیت بوده رو کشیدی که اگه ندیده بودم داشتی ترتیبشونو میدادی
*ساعت 5:45 بعدازظهر
داشتم تو وبلاگت مطلب میذاشتم که بیدار شدی و اومدی سراغ من تو اتاق.چقدم از دیدن وسایل من ذوق کردی
انقد با وسایلم ور رفتیهی اومدی دکمه های لپ تابو زدیهی محکم کوبیدی روش...داشتی واسه خودت کیف میکردی
منم هی ازین ور میذاشتمت اونور از اونور به اینور
آخرشم کلافه شدمو بیخیال ادامه کار شدم
*ساعت 6 عصر
داشتم شام درست میکردم تو هم هی میومدی تو آشپزخونه تو دستو پای من.واسه اینکه سرگرم بشی منم به کارم برسم یه پارچه پهن کردم تو هال یه کیک دادم دستت.رفتم تو آشپزخونه چند ثانیه! بعد دیدم با اون کیکت اومدی پیش من
کل آشپزخونه رو خرده کیک برداشت
*ساعت 7:15 عصر
این یکی دیگه خیلی کلافه م کرد.برات یه کم برنج کشیدم که بهت بدم،تا ظرفو دیدی شروع کردی نشستنی به سبک خودت بالا پایین پریدن که یعنی خودم میخوام بخورممنم رفتم یه ظرف دیگه اوردم.یه دونه برنج میذاشتی تو دهنت 10تا میریختی رو زیرسفره ای
اون یکی ظرفم دست خودم بود که بهت بدمو سیرت کنم که یهو با دست زدی زیر ظرفو همه کته ماستتو ریختی
بعدشم زیرسفره ای چشتو گرفتو با خودت گفتی بذار خرابکاریمو تکمیل کنم.اونم داشتی میکشیدی که دیگه جمعش کردم
*ساعت 11:20 شب
قطره آهنتم بجای اینکه بخوریش ریختی رو شلوارتو دست من
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدماما بازم گفتم عیب نداره هنوز کوچولویی سرت نمیشه.اما یهو بغضم که از ظهر تا حالا بخاطر شیطونی هاو خرابکاری هات و یه سری چیزای دیگه تو گلوم مونده بود ترکیدو نشستم به گریه کردنبعضی وقتا خب آدم اعصابش ضعیف میشه و تحمل اینهمه شیطونیو چیزای دیگه رو نداره دخترکم.منم امروز اینجوری بودم.
وقتی داشتم گریه میکردم تو اومدی پیشمو دستامو از رو صورتم برداشتی که منو ببینی.شروع کردی منو ناز کنی!الهی فدات بشممنم بغلت کردمو گریم شدیدتر شد.همینجور که تو بغلم بودی یهو بازومو گاز گرفتی!مرسی بابت دلداری گرمت همه غصه هامو فراموش کردم مامانی!!
خیلی طولانی شداینا فقط شیطونی های یه روزت بود تازه خیلی هاشم ننوشتم.میدونم فردا که بزرگ بشی هم تو میخندی به این پست هم من