حال و هوای بهاریِِ منو ستایش
سبزی و هوای لطیفش که نه سرده نه گرم رو خییییلی دوست دارم.دلم میخواد بهار بجای 3 ماه 6ماه بود.همیشه هم که انگار با عجله تر از بقیۀ فصلها میگذره و زود تموم میشه.کاش میتونستیم یه وقتایی زمانو متوقف کنیم یا حداقل جلوی اینهمه شتاب واسه گذشتن رو بگیریم...
دختر کوچولوی نازم سال جدید تا حالا که 45 روز ازش گذشته برامون خوب بوده،البته به غیر از اون روزای تلخ و سختِ آخر فروردین که حتی تحمل فکر کردن بهشونو ندارم و یادم که میفته غم دلم رو پر میکنه...
خداروشکر میکنم که الان مشکل برطرف شده و تو صحیح و سالمی گلِ من.
تو اون روزای سخت باورم شد که وقتی مادر باشی حتی یه درد کوچک فرزندت میتونه تو رو داغون کنه...حاضری جونتو بدی تا جگرگوشه ات درد نکشه...
تا قبل از وجودِ تو ذره ای از این حرفا رو نمیتونستم باور کنم...زیاد شنیده بودم از عشق مادرانه،ولی هیچ درکی از وسعت و عمقِ این عشقِ آسمونی نداشتم...
شاید تا قبل از اون اتفاق،زیاد به اینکه تو چقدر از قلب و روح منو مالِ خودت کردی دقیق نشده بودم...ولی حالا که نم نمک به 2ساله شدنِ عمر تو کوچولوی شیرینم و مادر شدنم نزدیک میشیم با تمام وجود اون عشق عمیق رو درک میکنم و یقین پیدا کردم بودنِ من به وجود تو بسته ست...نفسم این تعارف نیست...این یه اعتراف عاشقانه ست...
اینو بدون تو تمام قلبِ مامان سمانه ای
2شنبه 9اردیبهشت 8صبح با پدرجون مادرجون و ناهیدجون رفتیم مرکز طبی کودکان تا آزمایشی که دکترت برای مطمئن شدنمون برات نوشته بود رو بدیم.واااای که چه روز سختی بود.بهم گفته بودن که این آزمایش خون زیادی لازم داره.چقدر استرس داشتم...تا قبل از نوبتمون کلی اونجا داشتی با بچه های دیگه آتیش میسوزوندی و خبر نداشتی واسه چی اونجاییم.نوبت ما که شد و رفتیم تو تازه فهمیدی چه خبره و زدی زیر گریه .چقدر نگه داشتنت سخت بود...الــــــــــــهی فدای تو بشم که انقدر خون ازت گرفتن
خییییلی گریه کردی عشقم.تازه بعده اونهمه خون باید ج ی ش میکردی و نمونه شو تحویل میدادیم...حالا مگه تو اون بیحالیت که هم برای ترس بود و هم برای دادن خون میشد که ج ی ش کنی...
یکی دوبار هم ج ی ش کردی یا خیییلی کم بود یا زود از کیسه نمونه خالی میشد تو پوشکت.تا ساعت 5بعدازظهر اونجا بودیم...خیییلی خیییلی خسته کننده بود.آخرشم نشد!قرار شد بیایم خونه تا 24ساعت بعد ببریم تحویل بدیم.کاش زودتر برمیگشتیم خونه...
اون شب بعد از یه عالمه اعصاب خردی من برای ج ی ش نکردن و بی حالیت،بالاخره ساعت 12:20 شب تو خواب ج ی ش کردی و من که با نا امیدی پوشکتو باز کردم ببینم خبری هست یا نه،کلــــــــی خوشحال شدم.خدایی تو این 2ساله هیچ وقت انقدر از ج ی ش کردنت خوشحال نشده بودم
با پدرجون(بابایی اون شب کار داشت و نتونست بیاد)رفیتم بیمارستان و نمونه رو تحویل دادیم.
خوشحال بودم که این پروژه تموم شد و انگار یه کوه از رو شونه هام برداشته شده بود
ولی وقتی دیدم ساعت 1نصفه شب اورژانس یه بیمارستان مخصوص کودکان انقدر شلوغه و بچه های مریض رو بغل پدر مادرای نگرانشون دیدم بغض گلومو گرفت و نزدیک بود گریه ام بگیره...
خدایـــــــــــــا خودت به داد دل اون پدر مادرا و بچه ها برس و شفاشون بده.
اون روزای سخت گذشتن عسلم،ولی یادم که میفته دلم میلرزه،قلبم میگیره و حالم بد میشه...
خداروشکر الان خوبِ خوبی و هیچ مشکلی نداری گلِ قشنگم.امیدوارم هیچ وقتِ هیچ وقت تلخی و سختیِ اون روزا رو تجربه نکنیم ستایشم.
حال و هوای این روزای منو عروسکم بهاریِ بهاریه...سبز و لطیف و خوب
قدر تک تک لحظه های سلامتی و شادی دخترکم رو میدونم و خدا میدونه که چقدر از دیدن عزیزکم که شاد و سرحاله خوشحال میشم.
حالا کاملا به این واقفم که سلامتی یه نعمت بزرگه...مخصوصا برای کوچولوها.چون شادی و سلامتی بچه ها،دلخوشی هر پدرو مادریه...
حال من هم خوبه چون میدونم دوستانی دارم که دعای خوبشون همراهِ منو نازدخترمه.دوستانی خوب و بهاری که هرچند مجازی اند ولی حضورشون و دلداری ها و روحیه دادن هاشون برایم بهترین دلیلِ دلگرمی و آرامش بود.
دوستتون دارم دوستانِ سبز و بهاریم