عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

آخرین پست 26 ماهگی نفس کوچولوم

    همه چیز از 26 ماهگی نفس کوچولوم   گاهی وقتا به خودم میگم خدا خیلی دوستم داشته که بهم دختر هدیه داده دختر داشتن یه نعمته که برای هر لحظه داشتنش باید شکر گذار باشی و قدرشو بدونی.از اونجایی که خدا از دلم خبر داشت که من یه نی نی بیشتر نمیخوام و دوست دارم کوچولوم یکی یدونه باقی بمونه و اصصصصصصصصلا با داشتن  نی نی دوم موافق نیستم،لطفش رو ازم دریغ نکرد و بهم یه دخمل کوشولو هدیه داد.البته اگر به جای ستایشم الان یه گلپسر داشتم،عاشقانه دوستش داشتم و بازم خدارو شاکر بودم،ولی شما میدونید چی میگم دختر داشتن یه نعمته ستایشِ عسلم شیطون تر و شیرین تر از قبل،26 ماهگی رو پشت سر گذاشت.با حرف زدنش که خیلی وقته کامل ...
28 مرداد 1392

26 ماهگیت مبارک نفسم

  این روزها...     دوستــــــ  داشتنتـــــ  بزرگترینــــــــــ  نعتـــــــــــ  دنیاستــــــــــ   مرا شاد میکند! لبخند را به دنیایم هدیهـ میدهد...   حتی این روزها گاهی  پرواز   میکنم من این دوست داشتن را از هر چیزِ این دنیا بیشتر دوست دارم   26ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی دوست داشتنیِ من           4 مرداد الینای عزیزم (وبلاگ الینا فرشته آسمونی) 3ساله میشه.از همین جا تولد 3سالگیش رو با یه عالمه آرزوی خوب تبریک میگم.120 ساله بشی عززززیزم محبوبه جون دوست خوبم سومین سالروز ...
3 مرداد 1392

آخرین پست 25 ماهگی عسلم

  هفتۀ آخر تیر 92 و آخرین پست 25 ماهگی عسلم     این روزای آخر 25 ماهگیت هرکی میبیندت و یکم که پیشته بهم میگه چقدر حرف زدنش کامل شده و همه چیزو میگه.عزیزم دیگه واقعا کلمه ای نیست که نتونی بگی.درسته بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی،ولی منظورتو قشنگ میتونی برسونی.تازه همین تلفظ اشتباهه که باعث شده حسااابی شیرین بشه حرف زدنت همچنان هم خودم برای بعضی حرفات نقش مترجم رو ایفا میکنم شیرینم چندر روز پیش بهت گفتم عزیزم خرما بخور بهم گفتی " نمیخوام..بدم میاد " من آخه بدم میاد رو از کجا یاد گرفتی شیطونک؟! تازه چندتا خرما رو که نصفه نیمه خوردی و له و لورده شون کردی بهم میگی " مامان سمانه دوس دالم " ...
30 تير 1392

همه چیز از 25 ماهگی عسلم

  1شنبه 16 تیر   امشب بابایی بعد از مدتها که کارش زیاد بود و شبها ساعت 1:30 میرسید خونه و تو خواب بودی،زود اومد خونه و بعد یه استراحت و شام،2تایی رفتید پارک. اولش یکم از تنها شدنم و اینکه میتونم یکم برای خودم باشم خوشحال بودم،ولی یکم که گذشت انقدر دلم برات تنگ شد که نگووو.بدجوری هواتو کردم...به بابایی زنگ زدم که بگم بیاااید دیگه که صدای خوشحالتو شنیدم و فهمیدم حسااابی داره بهت در کنار بابایی خوش میگذره. وقتی اومدید خونه و صداتو تو راه پله شنیدم انقدر خوشحال بودم که انگار چند روز بود ندیده بودمت.تا دیدمت بغلت کردمو یه عالمه از بوس های شیرینتو خوردم و محکم تو بغلم فشارت دادم عسلم تو هم اعتراضی نکردی..حس کردم تو...
22 تير 1392