آخرین پست 26 ماهگی نفس کوچولوم
همه چیز از 26 ماهگی نفس کوچولوم
گاهی وقتا به خودم میگم خدا خیلی دوستم داشته که بهم دختر هدیه داده
دختر داشتن یه نعمته که برای هر لحظه داشتنش باید شکر گذار باشی و قدرشو بدونی.از اونجایی که خدا از دلم خبر داشت که من یه نی نی بیشتر نمیخوام و دوست دارم کوچولوم یکی یدونه باقی بمونه و اصصصصصصصصلا با داشتن نی نی دوم موافق نیستم،لطفش رو ازم دریغ نکرد و بهم یه دخمل کوشولو هدیه داد.البته اگر به جای ستایشم الان یه گلپسر داشتم،عاشقانه دوستش داشتم و بازم خدارو شاکر بودم،ولی شما میدونید چی میگمدختر داشتن یه نعمته
ستایشِ عسلم شیطون تر و شیرین تر از قبل،26 ماهگی رو پشت سر گذاشت.با حرف زدنش که خیلی وقته کامل و واضحه کلی دلبری میکنه.
تو این ماه خیلی به ابراز علاقۀ ما به خودش توجه میکرد و یه ریز ازمون میپرسید " خِـــــلی دوس داری منو؟عاشگمی؟(عاشقمی) " ما هم هربار با عشق جواب میدادیم آره عزززیزم عاشقتیم
مدام به ما میگه " من خانووون دکتُــئم(دکترم) بیا آمپو بیزنم " و ماهم باید از آمپولاش که بعضا یه نیشگون کوچولوئه نوش جان کنیم
وقتی کانالی که برنامه باب میلشو داره عوض میکنم با جدیت میگه " بیزا همین باشه " و من کلی حساااب میبرم ازش.باباش که میگه این جدیتش به خودت رفته
وقتی ام داره کارتون میبینه و تموم میشه خیییلی ناز بهم میگه " اَنان(الان) چی داره؟ "
تو این ماه هنووووزم ترس هاش از چیزای کوچیک کم نشده و من هنووووز منتظرم این
ترسهاش از یادش برن.
وقتی از چیزی میترسه بدو بدو میاد پیش من و میگه " مامان سمانه تسیدم ،
تو گوگان(تورو قرآن) نرو گِیه میکنم " منم اینجور موقع ها خیییلی براش ناراحت میشم
بغلش میکنم و کلی بهش توضیح میدم که عزززیزم من پیشتم نترس و....
از اونجایی که خاله سعیده جونش میره کلاس کنکور،ستایش جونم یاد گرفته و هی میگه
" من میرم تِلاسم "
یه روز بهم گفت " مامان سمانه..من برم تِلاسم..تو تنایی؟(تنهایی) " من :
وقتی میخواد یه کاری رو بکنه میگه " اِ لَــظه اجازه بدم " که منظورش همون یه لحظه اجازه بده ست.
من زیاد نفس کوچولو صداش میکنم،خودشم یاد گرفته میگه " نمَس کوچوئـــــو "
ستایش جونم تا همین چند وقت پیش برخلاف خییییلی از بچه ها اصلا شخصیت باب اسفنجی معروف و محبوب رو نمیشناخت،تا اینکه خاله سعیده جون براش یه دفتر نقاشی با عکس باب اسفنجی خرید و منم اسمشو بهش گفتم و کم کم تو یه شبکه عربی-انگلیسی مخصوص کارتون(ما پرشین تون رو نداریم) دیدش و خوشش اومد.
حالا دخملی من به باب اسفنجی میگه " بابا فَنجین " و کلی عروسکشو که تازه براش خریدم دوست داره و رسما به جمع هوادارن باب اسفنجی پیوست
پ.ن:دفتر نقاشی مذکور رو که نگاه میکنم به استعدادهای پنهان و کودک دورن فعال همسری و خاله های ستایش و... تو نقاشی پی میبرم که تو دفتر دخملی موج میزنه
عسلم خیییلی بامزه و بجا یاد گرفته از "خدا نکنه" و "بنده خدا" استفاده میکنه و شنونده رو واقعا به خنده میندازه
هـُــدو هلو
پِدِستر دلستر(عاااشق دلستره)
جیک جیئک جیر جیرک
ناقلاد ناقلا(از کسی یا چیزی شاکی بشه اینو میگه)
گیفیدم گرفتم
آشونَت! آشپزخونه
اَخَندَدَیَم!!!(نمیدونم این به کدوم زبونه) انداختم
آی شوتی چَدم عجب شوتی کردم!
(دخملی ما تو شوت های وحشتناک تو این آپارتمان کوچیک اصلا و ابدا از پسرا کم نمیاره من با هر شوتش اینطوریم یعنی اگه پسر بود علی دایی ای چیزی میشد)
اَدی علی امیرعلی
بعداز اینکه شیرخشک خوردن نازدختر تعطیل شد،من با نخوردن شیر پاستوریزه ش خییلی مشکل دارم.مثل خودم از شیر خوشش نمیاد و با هزار کلک به زور بهش یه لیوان میدم.
اینم عکساییه که در حال خوردن شیر ازش گرفتم.
اولش اصلا محل نمیذاره
بعدش میخواد با ادا و عشوه منو از هدف اصلیم دور کنه
چون میدونه نازشو میخرم و این اداهاشو دوست دارم.ولی من ول کن نیستم
ای جوووونم
وقتی ام میبینه من بیخیالش نمیشم و تا نخوره دست از سرش بر نمیدارم اخم میکنه و
بداخلاق میشه
شیطون بلا چند روز پیش ظرف زعفرون عزیز منو زد شکست
ظهر جمعه خونه پدرجون در حال کالسکه بازی
نازدخترم دلش میخواست تو کالسکه بخوابه و به من که اصلا حالو حوصله نداشتم گییییر داده که بیا دور حیاط منو بچرخون تا بخوابم
اینم خواب نااازش
بابا فنجین تو یه دست و بستنی تو یه دست دیگه
عاااشق این بستنیا شده(آناجون دقیقا از همون روز هر وقت از اونجا رد میشیم میگه بسنی بیخر،
بعدشم میگه آمیتا کجاست)
اینم عکس امروز که داشتیم قایم موشک بازی میکردیم و اومدم دیدم یعنی اینطوری
قایم شده حیف عکسش تار شده.
بدون شرح
عسلم و بابا فنجین
پ.ن : 28 مرداد ششمین سالگرد یکی شدن منو همسریه.به همین زودی 6 سال