دختر مهربون من
امروز عصر که از خواب بیدار شدی با هم رفتیم پارک نزدیک خونه.چقد تو خوشحال بودی عزیزم.
منم کمتر بغلت کردم.گذاشتم تو بلوار خلوتی که تو مسیر پارکه خودت تاتی کنی و لذت ببری.
تو هم کلی خوشحال بودی.هرکی از بغلمون رد میشد میفهمید چقد خوشحالی گلم.
خوشحالم دیگه داری کم کم با غریبی کردن مخصوصا با مردا خداحافظی میکنی.
دخملم کلی اجتماعی شده.دیگه غریبی نمیکنه.
ووووااااااای که تو پارک دیگه نمیذاشتی دستتو بگیرم.هرجا خودت دلت میخواست میرفتی.
از دیدن بچه ها ذوق میکردی و میخواستی بری پیششون.
به یه دختر کوچولو هم گیر داده بودی و محبتت فوران کرده بود،همش بغلش میکردی
و بوسش میکردی نازش میکردی.اونم دوست نداشت دخمل مهربون من نازش کنه
و بهش محبت کنه.
حالا از ما اصرار از تو انکار که بابا ول کن دختر مردمو، تو هی میخواستی نازش کنی.
انگار احساس میکردی دختر کوچولو دچار کمبود محبته که اینجوری بهش ابراز محبت میکردی.
خلاصه یه عالمه وقت داشتم باهات کلنجار میرفتم که عشقم،مهربونم،نفسم بیا بریم ول کن
دخترکو...گوشت بدهکار نبود که نبود.
آخرشم بغلت کردمو به زور آوردمت بیرون از پارک.
قربونت برم من که انقد مهربونی گلم.
(نمیدونم چرا یهو ترس از آینده افتاد تو دلم...میترسم این مهربونی زیاد تو به درد این دنیای
بی رحم نخوره...هرچند الان خیلی کوچولویی واسه اینکه من این غصه هارو داشته باشم،
ولی خب من یه مادرم...
امروز خیلی خوشحال شدم ازین که دختر کوچولوم قلب مهربونی داره و کلی بامحبته،
ولی نگرانم از فردا...از دنیایی که شاید این همه مهربونی رو نتونه هضم کنه...)
بگذریم...
برگشتنی هم برات بَن بـن بُن مقدماتی گرفتم تا از فردا باهات شروع کنم عسلم.
اینم عکسهای امروز...(وروجک دیگه نمیذاره زیاد ازش عکس بگیرم)