این روزا...
این روزا...
این روزا حسابی سرمون شلوغه.آخه چیزی به عروسی دایی سعید و ناهید جون نمونده
ایشالا 5شنبه جهاز ناهید جونو از اصفهان میارن.ما هم که همش بیرونیم و در حال خرید
ولی ستایش جون هنوز لباس نخریده.یعنی لباسای پاییزه واسش خریدم ولی هنوز لباس
عروسی مونده.
واااای که چقد قیمت لباسای این فسقلیا بالاست
منو دخملی هم از جمعه خونه پدر جون بودیم.وقتی اونجاییم،ستایش حسابی
احساس آزادی میکنه!
چون از آپارتمان و زندانی بودن تو یه جای کوچیک راحت میشه و کلی واسه خودش تو
حیاط خونه پدرجون حال میکنه.یعنی از صبح که از خواب بیدار میشه تو حیاطه تا
آخرشب.به زور دیگه میاریمش تو.از اون جایی که عاشق کفش و دمپایی و اینجور
چیزاست،همش کتونی های جدیدش پاشه
تازه این دفعه شلنگ آب رو هم کشف کرده بود و دیگه ما بساطی داشتیم با خانوم!
همش میخواست آب بازی کنه.حتی خوراکی هاشم تو همون حیاط میخورد...
یعنی همش دَدَ دَدَ دَدَ
موندم هوا که سرد شد من با این دخمل عشق دَدَ چه کنم
عکسهای نازدختر عشقِ دَدَ تو ادامه مطلب...
شلنگ آبو دید...
حیاط خونه دایی سعید.هرچی صداش کردم برنگشت
آخرین پارکی که بردمش.هفته پیش.