ماجرای واکسن نازدختر
سلام دوستای خوبم
میخوام با کمی تاخیر ماجرای واکسن ستایش جونو بنویسم تا هم خاطره اش برای خودم و نازدختر بمونه و هم اینکه شاید به درد یه مامانی بخوره
روز 3شنبه 30 آبان بود که صبح زود بیدار شدم و ستایش جونو که خواب خواب بود رو آماده کردیم و به همراه مامان خوبم رفتیم مرکز بهداشت.از قبل میدونستم این واکسن مثل واکسن 1سالگی روزهای 1شنبه و 3شنبه تزریق میشه و اینکه برای این واکسن بهتره که صبح زود بریم چون زود فاسد میشه.
این بود که منو ستایش به سختی از رختخواب جدا شدیم و از خواب شیرین صبح دل کندیم(من عادت دارم شبها تا 4 بیدار باشم و به کارهای مورد علاقم که درطول روز خانوم خانوما نمیذاره بهشون برسم رسیدگی کنم.بعضی از دوستان میدونن شب زنده داری تو نی نی وبلاگ چقد خوبه)برای همینه که بیدار شدن صبح زود برام سخته
من از چند روز قبل خیلی استرس داشتم واسه این واکسن.اون روز هم با کلی استرس رفتم
چند نفر جلوی ما بودن که همشون نی نی های کوچولو موچولو داشتن و هیچ کدوم واکسن 18 ماهگیشون نبود که ببینم چجوریه.من همش فکر میکردم به پاهای دخملی هم تزریق میشه ولی وقتی نوبتمون شد و رفتیم داخل مسولش بهم گفت آستینهای ستایش رو دربیارم!تازه دوزاریم افتاد که این واکسن به دستهای دخملی تزریق میشهبه همراه قطره خوراکی فلج اطفال.
الهی بمیرم برا دخترم...چقد ترسیده بود.همش با ترس برمیگشت به خانومه نگاه میکرد
مامانم نشستن روی صندلی و ستایش رو بغل کردن و منم محکم دستاشو نگه داشتم...چقد برای من دردآور بود که دخترم تموم تلاششو میکرد خودشو نجات بده و با گریه شدید و لحن ملتمسانه ماما ماما میکرد اما من محکم گرفته بودمش و به بیشر شدن درد عزیزکم کمک میکردم...امــــــــــــــا چاره ای نبود دخترکم منو ببخش...
فکر کنم گریه شدید ستایش بیشتر از ترس بود تا درد،چون واکسنهای قبلی با اینکه کوچکتر بود کمتر گریه کرد
تموم راه برگشت هم عزیزکم به من چسبیده بود و بغلم بود.وقتی اومدیم خونه خیلی سرحال بود و با خاله افسانه ش(به زبون خودش اَبی) بازی کرد و شیطونی های خودشو میکرد.منم خوشحال بودم.
بعدازظهر هم برای اینکه هوایی بخوره بردمش خونه دایی سعید و ناهید جون،اونجا هم خوب بود ولی عصر یهو دخترک پرجنب و جوش من ساکت شد و پتو پستونک عزیزشو بغل کرد و بیحال یجا نشست.فهمیدم که تازه عوارض واکسن داره خودشو نشون میده.....بـــــــــــــــــله نازدخترم تب کرده بود
راستی یادم رفت بگم که صبح قبل از رفتن قطره استامینوفن بهش داده بودم و هر 6ساعت تکرار کردم.جالب این بود که دقیقا نیم ساعت مونده به نوبت بعدی قطره،ستایشم بیحال میشد و بدنش داغ...
اون شب دلم از دیدن چهره بی حال دخترکم که نای تکون خوردن نداشت خیلی گرفت...
نصفه شب هم دوباره با یه استرس که خوابش نپره و بیدار نشه بهش قطره رو دادم و صبح فرداش خداروشکر دیگه اثری از تب و بی حالی نبود ولی من ظهر هم قطره رو دادم چون مسافر بودیم و از ادامه تب نگران بودم.
این بود ماجرای واکسن 18 ماهگی دخمل مـــــــن
بیحالی و تب از چهره عروسکم پیداست