این چند روز...
سلام
بعد از یه غیبت طولانی اومدیم.دلیلش هم چیزی نبود جز بی حوصلگی من...
این روزهایی که گذشت نمیدونم چرا اصلا حوصله نوشتن و آپ کردن رو نداشتم...حتی چند بار اومدم که یه پست جدید بذارم ولی هربار به یه بهونه ای منصرف شدم و تنبلی کردم.
تازه این چند وقت زیاد خونه نبودیم که بگم حوصله مون سر رفته و مطلب ندارم،اتفاقا همش بیرون بودیم یا منو ستایش جان خونه بابام بودیم...ولی در کل اصلا حس و حال نوشتن نداشتم.اینم یه تفاوت بزرگ ما خانومها با مرداست که ما اخلاق و روحیاتمون کلا درگیر تغییرات هورمون هاست.نمیدونم چرا ولی این مدت خیلی کسل و بی حوصله بودم...چقد هم این کسل بودنم روی رفتارم با دختر کوچولوم تاثیر داشت...
عزیزکم مامانو بخاطر اینکه حوصله بازی باهات رو نداشت ببخش و بگذر از روزهایی که از شدت عصبانیت از شیطنتهای زیادت صدایم بالا رفت...باور کن من از تو بیشتر ناراحت میشدم...
بگذریـــــــــــــــــم...
این چند روز که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاد که یه تکه هایی از همشون مینویسم.
اول اینکه جمعه دو هفته پیش رفتیم فروشگاه که برای خونه خرید کنیم.ستایش هم که تا تونست شیطونی کرد و منو باباشو حسابی کلافه کرد.داشتیم خریدهارو حساب میکردیم که خانوم خانوما چشمش افتاد به محوطه بازی فروشگاه.وااای از بغل من داشت خودشو مینداخت پایین که بره اونجا...
کل فروشگاه رو گذاشته بود رو سرش با جیغای بنفشش.آخرش باباشو با اون همه خرید ول کردیم و بردمش تو محوطه بازی.
از دیدن اون همه بچه کلی ذوق کرده بود.رفته بود پای سرسره بادی که چندتا بچه داشتن روش سر میخوردن و واسه اونا داشت ذوق میکردو بلند میخندید و به زبون خودش یه عالمه باهاشون حرف میزد...
بعدشم بردمش هواپیما سوارش کردم که میچرخید و موزیک میزد.اولش گفتم شاید تنهایی بترسه چون فقط ستایش سوار این اسباب بازی بود،ولی نه دیدم دخملکم زرنگتر ازین حرفاست.کلی لذت برد.تازه همه داشتن نگاش میکردنو براش دست تکون میدادن.
هنوز باباش بنده خدا تنهایی درگیر خریدها بود و نیومده بود...
بعدشم بردیمش تو استخر توپها.ولی فقط یه گوشه وایساده بود و جلوتر نمیرفت.انگار از دیدن اون همه توپ تعجب کرده بود.
خلاصه اون شب با کلی شیطنت گذشت...
5شنبه 23 آذر هم منو ستایش و خاله سعیده رفتیم باغ سپه سالار تا من کفش بخرم.اولش قرار نبود ستایش رو ببریم ولی گفتم شاید خواستم براش چکمه بخرم.این شد که بردیمش.رفتن با دخمل شیطون و پرانرژی همانا و پشیمون شدن و از کت و کول افتادن منو خاله اش همانا...
یعنی بیشتر اونایی که تو سپه سالار بودن از شیطونی هاش و جیغای بنفشش شناخته بودنش.
همش یا میخواست خودش راه بره و بره تو مغازه ها،یا میخواست فقط بغل من باشه.اون شب با یه کمر دردی برگشتم خونه...
یه موضوعی هم پیش اومد که خیلی ناراحتم کرد...تمام مسیر ستایش بغلم بود و بغل خاله ش هم نمیرفت.من از بعد زایمانم کمردرد شدیدی گرفتم و زیاد نمیتونم ستایش رو بغل کنم.مخصوصا حالا که ماشالله وزنش بیشتر شده.یه جا دیگه داشت اشکم درمیمود از کمردرد،گذاشتمش پایین و گفتم دخترم خودت راه بیا بلدی که...یهو یه خانومه با یه لحن سرزنشی گفت هنوز کوچولوئه.
منم خیلی حرصم گرفت و گفتم خانوم تمام راه بغلم بوده،منم مادرم و انقد حالیم هست...
خیلی ناراحت شدم از آدمای فضول که ندونسته خودشونو قاطی ماجرا میکنن و اعصاب طرف رو بهم میریزن...
اون شب براش هیچی نخریدم.فرداش کلی همسری رو راضی کردم که بریم با هم براش یه چکمه بخریم.رفتیم و یه جفت چکمه خوشگل قرمز به انتخاب همسری خریدیم.
شنبه 25 آذر هم با دوستای دوران دبیرستانم قرار داشتیم که همو ببینیم.همشون اصرار کردن که ستایش هم بیار...منم با اینکه میدونستم اذیتم میکنه قبول کردمو بردمش.ولی خداروشکر همش تو ماشین خواب بود و وقتی هم بیدار شد دخمل خوبی بود!
خیلی بهمون خوش گذشت،مخصوصا اینکه دینا دوستم دوتا دخمل خوشگلشم آورده بود.ستایش بهشون میگفت نی نی.
متاسفانه انقد حرف برای گفتن داشتیم که اصلا نشد عکس بگیریم.خیلی حیف شد.ایشالا قرار بعدی کلی عکس میگیرم و میذارم.
این چند روز هربار که بیرون رفتم برای ستایش کلی خرید کردم.آخه اگه خدا بخواد 5شنبه براش وقت آتلیه گرفتم.امیدوارم بذاره ازش عکس بگیریم.
اینم چندتا عکس از نازدختر
این کلاه خوشگل رو خاله سعیده برای ستایش خریده.مرسی خاله جون
زیاد رنگ دستکش هاشو دوست ندارم...رنگ بهتر نداشت
استیکر جدید اتاق ستایش
مرسی دوستای خوبم که همیشه به یاد منو نازدختر هستین.میبوسمتون
پی نوشت:امشب(1شنبه 26آذر)ستایش جون منو حسابی خوشحال کرد.چون چندتا کلمه گفت که اصلا باهاش تمرین نکرده بودم و فقط شنیده بود.
اول اینکه به من گفت :"مامایی".همیشه منو ماما صدا میکنه ولی امشب با لحن خیلی نازی گفت "مامایی"
دوم اینکه میخواستم بهش شام بدم، تا ظرف ماست رو دید با انگشت کوچولوش بهش اشاره کرد و گفت:"ماسی"
سوم اینکه کیف منو میاره میگه:"آدا" یعنی آدامس
و چهارم اینکه قیچی رو برداشته بود و گرفت سمت من و گفت:"آتی".من اولش ترسیدم قیچی رو دستش دیدم...ولی بعدش بسی شاد گشتم از گسترده شدن دایره لغات نازدختـــــــــــــر
عـــــــــــــــــــــــاشقتم عروسک نازم