عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

این چند روز...

1391/9/26 17:30
887 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بعد از یه غیبت طولانی اومدیم.دلیلش هم چیزی نبود جز بی حوصلگی من...

این روزهایی که گذشت نمیدونم چرا اصلا حوصله نوشتن و آپ کردن رو نداشتم...حتی چند بار اومدم که یه پست جدید بذارم ولی هربار به یه بهونه ای منصرف شدم و تنبلی کردم.

تازه این چند وقت زیاد خونه نبودیم که بگم حوصله مون سر رفته و مطلب ندارم،اتفاقا همش بیرون بودیم یا منو ستایش جان خونه بابام بودیم...ولی در کل اصلا حس و حال نوشتن نداشتم.اینم یه تفاوت بزرگ ما خانومها با مرداست که ما اخلاق و روحیاتمون کلا درگیر تغییرات هورمون هاست.نمیدونم چرا ولی این مدت خیلی کسل و بی حوصله بودم...چقد هم این کسل بودنم روی رفتارم با دختر کوچولوم تاثیر داشت...

عزیزکم مامانو بخاطر اینکه حوصله بازی باهات رو نداشت ببخش و بگذر از روزهایی که از شدت عصبانیت از شیطنتهای زیادت صدایم بالا رفت...باور کن من از تو بیشتر ناراحت میشدم...

بگذریـــــــــــــــــم...

این چند روز که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاد که یه تکه هایی از همشون مینویسم.

اول اینکه جمعه دو هفته پیش رفتیم فروشگاه که برای خونه خرید کنیم.ستایش هم که تا تونست شیطونی کرد و منو باباشو حسابی کلافه کرد.داشتیم خریدهارو حساب میکردیم که خانوم خانوما چشمش افتاد به محوطه بازی فروشگاه.وااای از بغل من داشت خودشو مینداخت پایین که بره اونجا...

کل فروشگاه رو گذاشته بود رو سرش با جیغای بنفشش.آخرش باباشو با اون همه خرید ول کردیم و بردمش تو محوطه بازی.

از دیدن اون همه بچه کلی ذوق کرده بود.رفته بود پای سرسره بادی که چندتا بچه داشتن روش سر میخوردن و واسه اونا داشت ذوق میکردو بلند میخندید و به زبون خودش یه عالمه باهاشون حرف میزد...

بعدشم بردمش هواپیما سوارش کردم که میچرخید و موزیک میزد.اولش گفتم شاید تنهایی بترسه چون فقط ستایش سوار این اسباب بازی بود،ولی نه دیدم دخملکم زرنگتر ازین حرفاست.کلی لذت برد.تازه همه داشتن نگاش میکردنو براش دست تکون میدادن.

هنوز باباش بنده خدا تنهایی درگیر خریدها بود و نیومده بود...

بعدشم بردیمش تو استخر توپها.ولی فقط یه گوشه وایساده بود و جلوتر نمیرفت.انگار از دیدن اون همه توپ تعجب کرده بود.

خلاصه اون شب با کلی شیطنت گذشت...

5شنبه 23 آذر هم منو ستایش و خاله سعیده رفتیم باغ سپه سالار تا من کفش بخرم.اولش قرار نبود ستایش رو ببریم ولی گفتم شاید خواستم براش چکمه بخرم.این شد که بردیمش.رفتن با دخمل شیطون و پرانرژی همانا و پشیمون شدن و از کت و کول افتادن منو خاله اش همانا...

یعنی بیشتر اونایی که تو سپه سالار بودن از شیطونی هاش و جیغای بنفشش شناخته بودنش.

همش یا میخواست خودش راه بره و بره تو مغازه ها،یا میخواست فقط بغل من باشه.اون شب با یه کمر دردی برگشتم خونه...

یه موضوعی هم پیش اومد که خیلی ناراحتم کرد...تمام مسیر ستایش بغلم بود و بغل خاله ش هم نمیرفت.من از بعد زایمانم کمردرد شدیدی گرفتم و زیاد نمیتونم ستایش رو بغل کنم.مخصوصا حالا که ماشالله وزنش بیشتر شده.یه جا دیگه داشت اشکم درمیمود از کمردرد،گذاشتمش پایین و گفتم دخترم خودت راه بیا بلدی که...یهو یه خانومه با یه لحن سرزنشی گفت هنوز کوچولوئه.

منم خیلی حرصم گرفت و گفتم خانوم تمام راه بغلم بوده،منم مادرم و انقد حالیم هست...

خیلی ناراحت شدم از آدمای فضول که ندونسته خودشونو قاطی ماجرا میکنن و اعصاب طرف رو بهم میریزن...

اون شب براش هیچی نخریدم.فرداش کلی همسری رو راضی کردم که بریم با هم براش یه چکمه بخریم.رفتیم و یه جفت چکمه خوشگل قرمز به انتخاب همسری خریدیم.

شنبه 25 آذر هم با دوستای دوران دبیرستانم قرار داشتیم که همو ببینیم.همشون اصرار کردن که ستایش هم بیار...منم با اینکه میدونستم اذیتم میکنه قبول کردمو بردمش.ولی خداروشکر همش تو ماشین خواب بود و وقتی هم بیدار شد دخمل خوبی بود!

خیلی بهمون خوش گذشت،مخصوصا اینکه دینا دوستم دوتا دخمل خوشگلشم آورده بود.ستایش بهشون میگفت نی نی.

متاسفانه انقد حرف برای گفتن داشتیم که اصلا نشد عکس بگیریم.خیلی حیف شد.ایشالا قرار بعدی کلی عکس میگیرم و میذارم.

این چند روز هربار که بیرون رفتم برای ستایش کلی خرید کردم.آخه اگه خدا بخواد 5شنبه براش وقت آتلیه گرفتم.امیدوارم بذاره ازش عکس بگیریم.

اینم چندتا عکس از نازدختر

بازی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

بازی

خرید

این کلاه خوشگل رو خاله سعیده برای ستایش خریده.مرسی خاله جونماچ

خرید

خرید

زیاد رنگ دستکش هاشو دوست ندارم...رنگ بهتر نداشتابرو

خرید

استیکر جدید اتاق ستایش

استیکر

مرسی دوستای خوبم که همیشه به یاد منو نازدختر هستین.میبوسمتونماچ

پی نوشت:امشب(1شنبه 26آذر)ستایش جون منو حسابی خوشحال کرد.چون چندتا کلمه گفت که اصلا باهاش تمرین نکرده بودم و فقط شنیده بود.

اول اینکه به من گفت :"مامایی".همیشه منو ماما صدا میکنه ولی امشب با لحن خیلی نازی گفت "مامایی"

دوم اینکه میخواستم بهش شام بدم، تا ظرف ماست رو دید با انگشت کوچولوش بهش اشاره کرد و گفت:"ماسی"

سوم اینکه کیف منو میاره میگه:"آدا" یعنی آدامس

و چهارم اینکه قیچی رو برداشته بود و گرفت سمت من و گفت:"آتی".من اولش ترسیدم قیچی رو دستش دیدم...ولی بعدش بسی شاد گشتم از گسترده شدن دایره لغات نازدختـــــــــــــرزبانچشمک

عـــــــــــــــــــــــاشقتم عروسک نازم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

پویا تم
26 آذر 91 19:14
سلام برا طراحی تم تولد وجشن دندونی و شب یلدا به وبلاگم سر بزنید
هیراد و عمه لیلاش
26 آذر 91 23:11
سلام به دوست جونی عزیزم یه خواهش کوچولو از شما دارم من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها شرکت کردم ممنون میشم که به عکس من رای 5 امتیازی بدید لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره منتظرکمکتون هستم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
مونا مامان امیرسام
26 آذر 91 23:58
سلااام دوستم شرمنده نبوودم.خووبی.اای جان با اون ستایش بلا.اگر پسر بود امیرسام ثانی بودخدایی شایدم اول


سلام عزیزم،خواهش.دلم کلی براتون تنگ شده بود.
آره خدایی،دست پسرا رو از پشت بسته
مونا مامان امیرسام
27 آذر 91 0:00
وووووووی عااشق پالتوت شدم.خریدات عااالیه دوستم.قربونش برم که تیپ قرمز زده.
یه عکس هم با لباسها وقتی پوشیده بذار دوستم


قابل شمارو نداره
چشم حتما گلم
مونا مامان امیرسام
27 آذر 91 0:03
من اصلا امیرسام رو نمیبرم خرید حتی تو کالسکه هم نمینشینه.
فقط بغل باباش باشه.اونم بنده خدا خسته میشه.هیچی از خرید نمیفهمیم .
دوست جان به حرف مردم اهمیت نده .وااالااا


بعضی وقتا مجبورم ببرمش ولی پشیمون میشم بخدا...
اهمیت نمیدم موناجون ولی خیلی اون موقع ناراحت شدم
مونا مامان امیرسام
27 آذر 91 0:04
راستی دوستت دوباره خاله شده
وووی مثل بند انگشتی میمونه.برا همین چندروزی نبودم.نی نی بازی میکردم


واااای تبریک میگم عزیزم.ای جان.قدمش مبارک باشه انشالا.
نه اینکه خودت نی نی نداشتی و نداری
مونا مامان امیرسام
27 آذر 91 1:29
دووست جان کاری داشتی.اومدم کسی نبود


فکر کنم شما رفتی لالا
مامان بنیتا
27 آذر 91 2:35
عزیزم واقعا درکت می کنم یه وقتایی می شه که آدم اصلا حوصله نداره ..ولی خوبیش به اینه که این حسا گذراست و امیدوارم روحیه خوبت برگشته باشه
راستی لباسای خوشگل ستایش جونمم مبارک..به سلامتی و دل خوش بپوشه

مرسی دوست خوبم.خداروشکر میکنم بابت دوستای خوب و مهربون مجازی که دارم.
ممنون چشمات خوشگل میبینه مامان بنیتاجون
آناهیتا مامانیه آرمیتا
27 آذر 91 3:38
دوست جون جواب خانوم فوضوله روخوب دادی
عزیزدلم مبارکت باشه این لباس خوشگلا، چه فرشته ای بشی بپوشی
قربون اون ذوقت که اینقدردوست داری مثل دوستتی دیگه ستایش ووروجک خاله
سمانه جون آرزومیکنم همیشه شادوسلامت باشی واگه گاهی بی حوصله بودی ازسرخوشی باشه


شاید اون الان منو یه مادر بیرحم تو ذهنش ثبت کرده...ولی منو خیلی با لحن حرفش ناراحت کرد.
ممنونم آناجون ازینهمه مهربونیت.امیدوارم شماهم همیشه شاد باشید.
آناهیتا مامانیه آرمیتا
27 آذر 91 3:40
راستی جیگرشیرین زبونیتوعزیزدلم بااون آداگفتنت


مرسی خاله جونم
محبوبه مامان الینا
27 آذر 91 10:06
به به مبارکه خریدای خوشگلت عزیزم
دستکشهاتم قشنگه خاله جوون
منم از آدمایی که ندونسته مث نخود میپرن وسط خیلی لجم میگیره
الان بهتری دوووووووست جونم؟



ممنون محبوبه جون،بعضیا نمیتونن دخالت نکنن تو هر چیزی.
مرسی عزیزم بهترم
مرمر مامان محیا
27 آذر 91 11:59
وای خدا چ لباساییییییییی....مبارکش باشه.



ممنون عزیزم.
نازنین (مامان ثنا)
27 آذر 91 12:53
قربون ستایش گلم برم. چه شیرین حرف میزنی خاله جون . افرین
سمانه جون خریدات خیلی عالین . مبارک ستایش جونم باشه.
عزیزم منم با ثنا که میرم بیرون همش می خواد بغل من باشه .
اما این نیز بگذرد دوستم.


خدانکنه نازنین جون،مرسی از محبتت.
راست میگی عزیزم،سختی ها میگذرن و تموم میشن و فقط خاطره شون می مونه.ثناجونو ببوس.
پریسا بهاریان
27 آذر 91 14:59
سلام دوست عزیزم.وبلاگ خیلی زیبا و خوبی داری.نوشته هاش واقعا قشنگن.لطفا به وبسایت ما هم سری بزنید آدرسwww.koochooloo.blogsky.com لطفا به دوستاتون هم اطلاع رسانی کنیداین هم ایدی مسنجر و ایمیل من برای ارتباط با من اگر خواستین parisa_koochooloo23@yahoo.com
مامان درسا
28 آذر 91 1:45
سلام عزیزم درسا در سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده.اگه میشه لطف کنید به وبلاگش بیاین وبه اون آدرس برید وبهش امتیاز بدین.ممنون
مامان ساجده
28 آذر 91 13:20
ای جان چه کت و کلاه و چکمه نازی مبارکت باشه
سمانه جان مگه ستایش جونم جیغ میزنه تا کارش و پیش ببره آخه چهرش خیلی مظلومه
از دست این بچه ها
در ضمن به خاطر حرف دیگران ناراحت نشو یه چیزی میگن باید ببینیم اگه خودشون جای ما باشن چیکار میکنند
ستایش جون رو


مرسی ساجده جون.به صورت مظلومش نگاه نکن،یه آتیش پاره ایه که لنگه نداره
مامان ساجده
28 آذر 91 13:57
راستی سمانه جان نوشتی ستایش جون رو میخوای ببری آتلیه بالاخره قرار شد سها ببرید؟


نه عزیزم،دوست داشتم ببرم سها ولی خیلی دوره
مونا مامان امیرسام
28 آذر 91 15:19
اون شب اومدم اینها رو هم بنویسم که نشد.عوضش الان میگم رو دلم نمونه


مونا مامان امیرسام
28 آذر 91 15:20
دست خاله جوونی درد نکنه .چه خوش سلیقه هم هستند.
استیکر اتاقت هم خیلی نانازه مثل خودت شیطون کوچولو


خداییش دخملم خاله های خوبی داره،خاله های خوب مجازی و حقیقی
مرسی عزیزم،چشمات ناناز میبینن
مامان روژینا
28 آذر 91 22:20
قربونت برم خاله که عاشق بازی کردنی
سمانه جون به قول خودت با اینکه کلی بهت خوش گذشته بازم حوصله نداشتی؟
وااااااااای از کمردرد نگو که منم همین مشکل و دارم راست می گی بعضیا ندونسته حرف زیاد می زنن
ستایش جونم لباسای خوشگلت مبارک چه مامانی و بابایی خوش سلیقه ای


خدا نکنه خاله جون
بهارجون حوصله نوشتنو نداشتم
...و ندونسته بقیه رو ناراحت میکنن.
مرسی عزیززززم لطف داری



♥ الهه مامان روشا جون♥
28 آذر 91 23:15
سلام سمانه جون.راستش ما هم کسل میشدیم می اومدیم میدیدیم اپ نکردی و پست جدید نذاشتی دلمون برای دست نوشته های خودت و دیدن روی ماه ستایش جون تنگ شده بود.

وای خدا من فکر میکردم فقط روشای من خیلی جیغ میزنه و همه رو کلافه میکنه.الان دیدم عزیزمم اینطوری و گوشم بعد از روشا به جیغای بنفش ستایش خانم روشن شد.

راجع به حرف مردمم زیاد فکرشو نکن انقده آدمای فضول پیدا میشن که از روی بیکاری یا خیلی وقتها حسادت یه چیزایی میگن.

خریدای عروسکم خیلی خوشگله ایشالا به سلامتی ازشون استفاده کنه.

مرسی دوست خوبم که بهمون سر میزدی و معذرت که کسل میشدی
واای الهه جون ستایش که تمام کاراشو با جیغ پیش میبره و منو دیونه کرده
درست میگی عزیزم،نباید به حرف مردم اهمیت داد چون تو شرایط ما نیستن.
ممنون عزیزم



مامان نوژاجوني
29 آذر 91 8:48
عزيزم خريدهاي جديد مبارك.چقدر قشنگ وبا سليقه انتخاب شدند.ماماني دلمون تنگ شده بود دير آپ كردي؟


مرسی مامان نوژاجونی شما قشنگ میبینی،ما هم دلمون برای شما و نوژاجون تنگ شده بود
آناهیتا مامانیه آرمیتا
29 آذر 91 14:39
پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه

تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد

عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری

یلدای خوشی را برایتان آرزو می کنم . . .

پیشاپیش یلدا مبارک




زهرا مامان امير علي (شيرين گندمگ )
30 آذر 91 15:06
سمانه جون . من نظر گذاشتم ولي نميدونم كجا و چيكار كردم .يه خورده گيج تشريف دارم در هر صورت ببخشيد . ستايش نازو رو ببوسيد
افرين به سليقه تون و ستايش اگه اين لباسها رو بپوشه خوردني ميشه


راستش غیر ازاین نظر،نظر دیگه ای از شما نیومده،به هرحال ممنون از لطفتون و مرسی که بهمون سر زدین.
گلپسرتونو ببوسین


لیلا مامان پرنیا
3 دی 91 18:51
سلام خیلی وب جالبی دارین ودلیلش دختر نازتون هستش من شما رو تولینک دوستای ارمیتا چون وباران گلم دیدم واگه اجازه بدین شما رو لینک کنم تا باهم دوستای خوبی بشیم


سلام عزیزم،مرسی که به دیدنمون اومدین.دوست آرمیتاجون و باران جون دوست ستایش هم هست.امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم