عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

26 ماهگیت مبارک نفسم

  این روزها...     دوستــــــ  داشتنتـــــ  بزرگترینــــــــــ  نعتـــــــــــ  دنیاستــــــــــ   مرا شاد میکند! لبخند را به دنیایم هدیهـ میدهد...   حتی این روزها گاهی  پرواز   میکنم من این دوست داشتن را از هر چیزِ این دنیا بیشتر دوست دارم   26ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی دوست داشتنیِ من           4 مرداد الینای عزیزم (وبلاگ الینا فرشته آسمونی) 3ساله میشه.از همین جا تولد 3سالگیش رو با یه عالمه آرزوی خوب تبریک میگم.120 ساله بشی عززززیزم محبوبه جون دوست خوبم سومین سالروز ...
3 مرداد 1392

آخرین پست 25 ماهگی عسلم

  هفتۀ آخر تیر 92 و آخرین پست 25 ماهگی عسلم     این روزای آخر 25 ماهگیت هرکی میبیندت و یکم که پیشته بهم میگه چقدر حرف زدنش کامل شده و همه چیزو میگه.عزیزم دیگه واقعا کلمه ای نیست که نتونی بگی.درسته بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی،ولی منظورتو قشنگ میتونی برسونی.تازه همین تلفظ اشتباهه که باعث شده حسااابی شیرین بشه حرف زدنت همچنان هم خودم برای بعضی حرفات نقش مترجم رو ایفا میکنم شیرینم چندر روز پیش بهت گفتم عزیزم خرما بخور بهم گفتی " نمیخوام..بدم میاد " من آخه بدم میاد رو از کجا یاد گرفتی شیطونک؟! تازه چندتا خرما رو که نصفه نیمه خوردی و له و لورده شون کردی بهم میگی " مامان سمانه دوس دالم " ...
30 تير 1392

همه چیز از 25 ماهگی عسلم

  1شنبه 16 تیر   امشب بابایی بعد از مدتها که کارش زیاد بود و شبها ساعت 1:30 میرسید خونه و تو خواب بودی،زود اومد خونه و بعد یه استراحت و شام،2تایی رفتید پارک. اولش یکم از تنها شدنم و اینکه میتونم یکم برای خودم باشم خوشحال بودم،ولی یکم که گذشت انقدر دلم برات تنگ شد که نگووو.بدجوری هواتو کردم...به بابایی زنگ زدم که بگم بیاااید دیگه که صدای خوشحالتو شنیدم و فهمیدم حسااابی داره بهت در کنار بابایی خوش میگذره. وقتی اومدید خونه و صداتو تو راه پله شنیدم انقدر خوشحال بودم که انگار چند روز بود ندیده بودمت.تا دیدمت بغلت کردمو یه عالمه از بوس های شیرینتو خوردم و محکم تو بغلم فشارت دادم عسلم تو هم اعتراضی نکردی..حس کردم تو...
22 تير 1392

پارک و بازم عروسی

  ســـــلــــــام به دوستای خوبم و دخمل نـــــــــــازم بابت این چند وقتی که نبودم شرمندۀ همتونم تو هفته قبل زیاد خونه نبودم و به نت دسترسی درست و حسابی هم نداشتم.فقط نصفه شبا بعد خوابیدن ستایش جوووونم با کلی خستگی با موبایل یه سر به وب دوستام میزدم و تو همون حال خوابم میبرد یه موضوع پر استرس رو هم خداروشکر پشت سر گذاشتم که اگه شد تو یه پست رمزدار میذارم.واقعا آب شدم از استرس بخاطرش شاید اگه خوندینش بهم حق بدید که چرا از وبلاگ و نت و... زده شده بودم و علاوه بر نداشتن وقت برای آپ کردن،حال وحوصله هم نداشتم حالا عکسای نفسمممم 3شنبه 11 تیر یه پارک نزدیک خونه و یه عالمه بازی (دوست خوبم آناهیتاجووون لطف کر...
15 تير 1392

25 ماهگیت مبارک عشق کوچولوم

   نفس مامان 25مین ماهگردت مبارک     به همین زودی یک ماه از سومین سال زندگیت گذشت دخترکم.بعد از 2ساله شدنت انقدر حرف زدنت کامل شده که گاهی باورم نمیشه تو فقط 2سالته و این همه کلمه و جمله رو بدون اینکه یادت بدیم و فقط با یک بار شنیدن یاد گرفتی و مثل طوطی تحویلمون میدی عروسکم. این روزا کاملا میشه بزرگتر شدنت رو حس کرد.دخمل کوچولویی که از شیرین زبونی و دلبری کردن با حرف زدنِ بامزه و دوست داشتنیش و ارتباط برقرار کردن با عمو ها و خاله ها و نی نی ها و آقاها و خانون ها(خانوم ها)ی غریبه،هم خودش لذت میبره و هم باعث میشه دیگران از شیرین بودنش لذت ببرن. این روزا بیرون که ...
4 تير 1392

شادی کودکانه نازدختر

ستایش در سرزمین عجایب پاساژ تیراژه  5شنبه با خاله افسانه به هوای خرید کردن رفتیم پاساژ تیراژه.البته من میدونستم با وجود شیطونکی مثل ستایش مثل همیشه دست خالی برمیگردم خونه و نمیتونم خرید کنم،مادرجون هم خیلی اصرار کرد که دخملی رو نبر و بذارش خونه هم خودتون اذیت میشید هم ستایش،ولـــــــــی ته دلم فقط و فقط به خاطر سرزمین عجایب و شاد شدن عزیزکم با خودم بردمش.حتی با اینکه یقین داشتم نمیتونم با وجودش چیزی بخرم.خوشحالم به ندای قلبم گوش دادم و دخملکمو با خودم بردم،چون مطمئن بودم با دیدن طبقه چهارم پاساژ و اسباب بازی ها و شنیدن جیغ های شاد بچه ها از بازی تو سرزمین عجایب،کلی ناراحت میشدم از اینکه چرا ستایش رو با خودم نیاوردم... با وج...
25 خرداد 1392

روزهای 24 ماهگی عسلم

روزهای 24 ماهگی نازدختر   دخمل خوشگلم این روزا از بس بلبل زبون شدی و مثل طوطی تموم حرفای مارو تکرار میکنی یادم میره از کدومشون بنویسم.خودتم خیلی خوشت میاد که میتونی کلمات رو بعد از ما بگی و ما قربون صدقه ات بریم.به من دیگه مامان نمیگی و فقط سمانه صدام میکنی.منم خوشم میاد. با خاله ها و مادرجون که تلفنی حرف میزنی دیگه قشنگ میتونی آمار همه چیزو بدی و دست و پاشکسته منظورتو برسونی. چندر روز پیش نمیدونم چیکار کردی که خاله سعیده داشت میگفت من با تو قهرم...تو هم برگشتی گفتی " آشتی ندالم " ما هم هر کاری میخوای بکنی میگی سیتایش بکنه.مثلا سیتایش آب بخوره،سیتایش بازی کنه.... عززززیزم الهی من قــــــــــــــــربونت ب...
18 خرداد 1392