این روزها چقدر زود میگذرند...
این روزها چقدر زود میگذرند...
چقدر زمان عجله دارد برای بزرگ شدن تو...
هر بار که به سن شمار بالای وبلاگت نگاه میکنم دلم هم میگیرد هم شاد میشود...میگیرد از دلتنگی برای روزها و ساعتها و دقایق و لحظه های ناب و تکرار نشدنی کودکیت و شاد میشود از تصور بزرگ شدن دخترک دوست داشتنی که میخواهد بشود مونس و همدم مادر...
دختر شیرینم الان درست 1 سال و 6 ماه و 27 روز داری و 3 روز دیگر مانده از روزهای یک سال و نیمه گی تو...
3 روز مانده که برای گفتن سن تو پاره تنم میتوانم واژه ی یک سال و نیمه گی را بکار ببرم و 3 روز دیگر باز برای گفتن سنت متوسل میشوم به شمارش ماه هایی که نفس به نفس با هم بودیم...
برای من که لذتی عمیق داشت این ماه که تو فرشته کوچکم را کودک شیرین یک سال و نیمه خطاب کردم...
کاش باشد کسی که این احساس مبهم ولی ناب مرا درک کند..
عزیزترینم
تو همان بهشتی هستی که خدایم برای قدم گذاشتنت به دنیا به من وعده داد...
بهشت من
از خدا برایت عشق و شادی را آرزو دارم.برایت عمری پر از برکت آرزو میکنم تا هر زمان که به گذشته ای که خیلی زود گذشته شد،نگاه کردی لذت ببری از تمام ثانیه های بودنت...
به اندازه ثانیه های این 1 سال و 6 ماه و 27 روزی که با تو مادرانه نفس کشیدم دوستت دارم و خواهم داشت ستایشم