یه شب بارونی
بعد از مدتها امشب داره یه بارون زیبا میباره...
خیلی خوشحالم...خیلی وقت بود که هوای تهران آلوده بود و ریه هامون سنگین شده بود از اینهمه ناپاکی...
خوشحالم که خدا باز هم باران رحمتش رو بهمون هدیه داد...
چقدر گوش دادن به صدای باران تو سکوت خونه لذت بخشه...
با اینکه متولد زمستونم ولی کلا از پاییز و زمستون خوشم نمیاد،ولــــــــــــــی کی میتونه بگه از برف و بارون زمستون خوشش نمیاد؟؟؟
من عاشق بارونم...مخصوصا حالا که این بارون شده نجات بخش ما برای نفس کشیدن...
خدایا شکرت
الان رفتم به ستایش سر بزنم یه صحنه جالبی دیدم.ستایش غلت زده بود و خودشو رسونده بود به بابایی و رفته بود سرشو گذاشته بود روی سینه باباشخیلی قشنگ بود.
عروسکم کلا علاقه عجیبی به بالش من داره و بیشتر تایم خوابشو بجز یکی دو ساعت اولش،سرش روی بالش منه و من بیچاره بین دخملی که بیشتر جاهارو گرفته و بابایی که هیچ علاقه ای به یکم عقب تر رفتن و جارو بازتر کردن نداره گیر میفتم
امشب ستایش کلی منو بابایی شو خندوند.
دخمل نازم عاشق بستنیه.یعنی در طول روز کلی برنامه داریم سر اینکه به همون یه دونه بستنی رضایت بده و دست از سر فریزر برداره.در فریزر رو با چسب بستم،ولی خوشگلم امشب موفق شد چسب و بکنه و به بستنی برسه.باباشم با اینکه بستنی تو خونه داریم ولی ظاهرا حس خوبی بهش دست میده وقتی بستنی به دست وارد خونه میشه و نازدخترش با دیدن بستنی ها جیغی از خوشحالی میکشه و پشت سر هم میگه بَسی بَسی و وقتی بستنی رو بهش میده با شیرین زبونی و دلبری میگه "میسی"...
خلاصه الان یه مدته هربار از ستایش بپرسی کی بستنی خرید؟میگه "حووسی" و ما هم کلی کیف میکنیم،مخصوصا باباش.یا هی میگه "حووسی...عَص...بَسی"(حرفای من به ستایش:بذار باباحسین عصری بیاد با هم بستنی بخوریم)
امشب باباش داشت ازش میپرسید کی برات بستنی خرید؟ که عروسکم برگشت گفت:"ماما"
من بابا حسین
مثل باران چشم هایت دیدنی ست
شهر خاموش نگاهت دیدنی ست
زندگانی معنی لبخند توست
خنده هایت بی نهایت دیدنی ست