یه روز خوب با...
دیدار با دوست قدیمی
4شنبه 11 بهمن برای من و ستایش جون یه روز خوب و به یاد موندنی شد.
از اول هفته تصمیم گرفتم کاری رو که مدتها بود دلم میخواست ولی نمیشد رو انجام بدم،که بالاخره طلسم شکسته شد...
بعد از 6سال دوست خوبم رو دیدم...
منو مریم جون 7سال پیش باهم دوست شدیم.سال 85 بود و هردومون تو دوران عقدمون بودیم.برای همین حسابی باهم صمیمی شدیم.سال بعدش ،27مرداد عروسی مریم جون بود و 28مرداد عروسی من.کلا شرایطمون خیلی شبیه بهم بود.ولی خونه هامون خیلی با هم فاصله داشت،این بود که از هم دور افتادیم،ولــــــــــــــــی این فاصله باعث نشد دوستیمون کمرنگ بشه چون تقریبا هر روز با هم تلفنی حرف میزدیم و چون شرایطمون شبیه هم بود کلی حرف مشترک داشتیم با هم بزنیم.
حتی تمام دوران بارداری و زایمان مون رو باهم شریک بوذیم و تلفنی از جزئیات همه چیز هم خبر داشتیم.
هردومون خیلی دوست داشتیم همدیگه رو ببینیم،تا اینکــــــــــــــــــــــه دیروز من و ستایش جون رفتیم خونه مریم.
هردومون تو این چند روز حسابی استرس داشتیم چون میدونستیم ظاهرمون خیلی فرق کرده(دخترای 7سال پیش کجا و مامانای الان کجا)و همش بهم میگفتیم یعنی واکنشمون چجوریه وقتی همو ببینیم؟
وقتی مریم درو باز کرد هر دومون خندمون گرفت و چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم.از نظر من مریم خیلی عوض شده بود چون من اصلا تو این 6سال ندیده بودمش،ولی از نظر مریم من زیاد عوض نشده بود فقط خانوم تر شده بودم(مریم تو وب ستایش منو دیده بود)
خلاصه که روز خیلی خوبی بود و حسابی خاطراتمون برامون زنده شد.
از نازدخترم بگم که مثل همیشه شیطون و پر انرژی به همه جا سرک میکشید تا فضای جدید رو کشف کنه.کلا دختر خوبی بود ولی برای اولین بار حس حسادت عسلم به یه بچه دیگه رو دیروز دیدم و حسابی جا خوردم از واکنش ستایش به احسان کوچولو.
اولش ستایش مثل همیشه مهربونیش گل کرد و احسان رو بوس میکرد و نازش میکرد،ولی ظاهرا از اینکه یکی دوبار من احسان رو بغل کردم و بوسش کردم خیلی بدش اومد و از پسرکوچولو کینه گرفت!چون چندبار که ما حواسمون نبود طفلکی رو زدش.یکی 2بار که احسانو تو بغل مامانش زد!اون طفلکی هم دیگه حسابی از ستایش میترسید.من خیلی از این رفتار نازگلم تعجب کرده بود.میدونستم حس حسادت بچه ها از 18 ماهگی شروع میشه وبچه ها تو این سن حس حسادت رو خیلی قوی دارن،ولی تا حالا فقط از ستایش این حس رو نسبت به خودم و باباش دیده بودم و به یه بچه دیگه ندیده بودم.
جوری شده بود که تا ستایش میرفت سمت احسان،گریه پسرکوچولو از ترس بلند میشد و مریم دیگه میترسید احسانو بذاره زمین.منم
از اونجایی که خونه دوستم نزدیک پاساژ دنیای نور بود و منم تو وب آرمیتا عسلی سالن بازی توت فرنگی رو دیده بودم،به مریم پیشنهاد دادم بچه هارو ببریم اونجا که خیلی خوش گذشت.
دخمل نازم چون شب دیر خوابید و صبح زود بیدار شد،اونجا خوابش برد.
احسان کوچولو که تازه 1سالش شده
یکی از شیطونی های نازدخترم
از نظر ستایش جای اون عروسکه مناسب نبود
خاله قول میدم پسرکوچولوتو نزنم
نترس احسان جون کاریت ندارم که
یه مدته وقتی به ستایش موقع عکس انداختن میگیم بخند،یه خنده الکی
با صدای بلند میکنه که خیلی بامزست
عروسکم رو دیوار پیشی دیده
امیدوارم دوستیمون همیشه ماندگار بمونه