حال و هوای آخرین روزهای سال
کم کم آخرین ماه سال داره به نیمه نزدیک میشه و از همه جا بوی عید و بهار دوست داشتنی میاد.دلم برای تک تک روزای سال 91 تنگ میشه.روزایی که با تموم خاطرات تلخ و شیرین گذشتن و گوشۀ ذهنم ماندگار شدن.امسال برای من پر بود از لذت های شیرین...لذت تجربۀ اولین عید با دخترکم..لذت اولین قدمهایش..لذت حرفهای شیرینش..وکلی لذت دیگه که باعث شدن امسال خاطرات خوبی از حضور عشق کوچولومون داشته باشیم.
همیشه نزدیک اومدن بهار که میشیم یه حس دلتنگی میاد سراغم.دلتنگی برای تمام لحظه هایی که میشد بهتر و قشنگتر بگذرن اما نشد...دلتنگی برای روزهایی که از عمرمون گذشت و قدرشو ندونستیم..کاش میشد ای کاش های کمتری تو زندگی مون داشتیم...
امـــــــا اومدن بهار حسابی منو سر شوق میاره...هم برای زیباتر شدن دنیا از سرسبزی و تازگی هم برای شورو حالم برای تولد مردِ خوبِ بهاری زندگیم و بیشتر ازهمه تولد فرشته کوچولوی بهاریم..من عاشق بهارم با تمام زیبایی هاش..برای لطفی که خدای مهربانم برای دادن بهترینهای زندگیم به من در این فصل زیبا کرد.
امروز هوای تهران عالی بود..یه آسمونِ آبی و تمیز و یه خنکیِ لطیف حساااابی شارژم کرد.امیدوارم از این زیبایی ها انقدر دور و محروم نباشیم.
خب حالا میریم سراغ کارای ستایش عزیز و شیطون بلا
چند روزیه که دخترکم پاهاشو الکی میگیره و میگه "آآآآآآییی" منم باید بهش بگم چی شد مامان؟اونم با ناز میگه "دَ د" (درد) منم بااااید بگم ای جاااانم عزیزم و حتما باید بیام بوسشون کنم تا دخملی خیالش راحت بشه.بعدم با یه لبخند رضایت میره سراغ بازیش.
مدتیه که ستایش یکم ترسو شده.مثلا اگه صدای تاپ و توپ بچه های همسایه بالایی بیاد،یا همسایه بغلی چیزی به دیوار بکوبه،ستایش میترسه و با سرعت هرجای خونه باشه میدوه میاد پیش من و
تازگی ها یاد گرفته حین دویدنش میگه "بــُــدو".
منم بغلش میکنم و میگم نترس مامانی بچه ها دارن میدون...خیلی از ترسیدنش ناراحتم و نمیدونم چطور باید این ترسش رو از بین ببرم.دوستان اگه راه حلی بلدین ممنون میشم راهنماییم کنید.
این روزای آخرسال همسری سرش خیلی شلوغه و تا دیروقت سرکاره و دخملی باباشو خیلی کم میبینه و حسااابی دلش برای باباحسین تنگ میشه،بخاطر همین درطول روز همش از باباش حرف میزنه و کارای باباشو میگه.مثلا "بابا..شــَـــ..آتیتی..ماااس" بابا شلوارشو پوشید کفشاشم پوشید رفت ماست بخره
یا "بابا..چــُــپا..اَس" بابا رفت روی 4پایه عکسارو زد به دیوار و....
خلاصه که پدر و دختر خیییلی دلشون برای هم تنگ میشه
خیییلی وقته که حافظۀ بلند مدت عزیزکم منو حسابی شگفت زده میکنه.بارها شده دخترکم با حرفاش داره به من میفهمونه که یاد یه قضیه ای افتاده که مال چند وقت پیشه و گاهی من واقعا تعجب میکنم که ذهن این کوچولوها چقدر فعاله!
مثلا یه نمونش امروز بود که عروسکم رفته بود سر کمدش و یه لباسش که حدود 3 ماه پیش براش گرفتم و البته اون موقع براش کوچیک بود و خاله افی رفت براش یه سایز بزرگتر گرفت رو اورده بود و منم گفتم تنش کنم ببینم اندازش شده یا نه که در حین پوشیدن به ستایشم میگفتم به چه لباس خوشگلی کی برات خریده؟که خانومی گفت "اَبی" یعنی خاله اَفسانه...
یا اینکه همسری قبلا بهم گفته بود که هر وقت ستایش رو میبره بقالی که براش خوراکی بخره،وقتی میرسن به یه مغازۀ نزدیک بقالی که یه آکواریوم با ماهی های کوچولو داره،دخترکمون ذوق میکنه و وایمیسته و ماهی ها رو نگاه میکنه.چند روز پیش که من داشتم میبردمش همون بقالی،تا نزدیک اون مغازه شدیم،عزیزکم شروع کرد بگه "ماما..ماااایی ماااایی"
و...بارها و بارها با این یادآوری ها به این فکر میکنم که چقدر باید مواظب حرفها و حرکاتمون باشیم وقتی دخترکوچولومون پیشمونه،چون تک تک حرفا و کارامونو تو ذهنش ثبت میکنه.
از خرید عید بگم که برای دخملی خرید کردم ولی خییییلی خسته شدم از گشتن دنبال یه لباس خوب برای ستایش...خسته شدم از بس لباسای زشت و بی کیفیت و مسخره و البته با قیمتای بالا که اصلا نمی ارزیدن رو تو مغازه ها دیدم...خسته شدم از جنسای بنجل چینی...نمیدونم چرا باید برای این جنسای مزخرف انقد پولامونو هدر بدیم؟!
آخرش با اینهمه خستگی خریدام اونی نشد که دلم میخواست.
چند روز پیش رفتم فروشگاه بازی و اندیشه و برای ستایشم یه دفتر نقاشی و ماژیک و پازلی که پشتش وایتبرده خریدم.منکه عاااشق درست کردن پازلم و ستایش هم عاااشق نصف کردن تکه های پازل
این دفتر نقاشی قراره از این دوران ستایشم به یادگار بمونه،برای همین تاریخ هاشو توش ثبت میکنم و هرچند وقت میدم توش اثر هنری بکشه عروسکم.بقیۀ ناااسی هاشو به قول خودش تو یه دفتر دیگه و کلا هرچی که دم دستش بیاد میکشه.
اینم اولین نقاشی یادگاری دخملم تو دفتر یادگاریش(البته من بعدا دیدم که اون دایره هارو باباش زحمتشو کشیده)
چندتا عکس از همون نقاشی
اینجا عزیزکم دستشو ماژیکی کرد و با ناراحتی هی دستشو نگاه میکرد و به من نشون میداد و میگفت "ناااسی؟" بعدشم رفت یه دستمال کاغذی اورد که یعنی دستشو پاک کنه
بازم پدرجونمهربون ستایش جون زحمت کشیدن و برای دخملی تخم بلدرچین و گوشتشو اوردن.منم امروز برای این نوۀ عزیز خوراک بلدرچین درست کردم.وااای که چه بوی خوبی داشت موقع پختن.طعمشم عااالی بود.واقعا منکه میگم بلدرچین از این مرغای هورمونی و بی خاصیت خیییلی بهتره.دوستان پیشنهاد میکنم شماهم برای کوچولوهاتون امتحان کنید