عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

درد دل

سلام دختر نازم این روزا همه جا حرف زلزله ست.زلزله ای که خونه هارو ویرون کرد،مادر پدری رو داغدار بچه شون کرد و بچه های کوچیکی به جا گذاشت که دیگه پدر یا مادرشونو نمیبینن و دیگه کسی رو ندارن که دست محبت به سرشون بکشه و وقتی شیرین زبونی کردن محکم بغلشون کنه و بوسه بارونشون کنه... دلم برای اون مادر داغدیده میسوزه که دیگه عزیزِ جونشونو نمیبینه.دلم براش میسوزه چون منم مادرم و میدونم عشق به فرزند تمام قلبو روح آدمو پر میکنه...اشکام نمیذارن درست تایپ کنم... خدایا خودت به همه هموطنام کمک کن...کمکشون کن تا بتونن این غم بزرگ رو فراموش کنن و با صبر این روزای سخت رو پشت سر بذارن.هرچند میدونم این دلنوشته ها دردی ازشون دوا نمیکنه ولی دل خودم ...
25 مرداد 1391

تاتی تاتی با یه کفش خوشگل

سلام شیرینم امروز با بابایی رفتیم یه کفش خوشگل صورتی برات گرفتیم تا بیرون که میبریمت خودت تاتی کنی میخواستم یه کفش راحتی باشه تا پاهای نازت توش اذیت نشه.البته دنبال کفش سوت دار برات بودم که یاخیلی مغازه ها نداشتن یا اگه داشتن انقد قدیمی و بیریخت بودن که انگار مال دوره قلقلک میرزا بوده حالا ایشالا بعدا برات میگیرم تا تاتی که میکنی حسابی قدمات سوت بزنن کفشاتو همونجا پات کردیم و گذاشتیمت رو زمین تاتی کنی،وااای که توی ناناز چقد ذوق کرده بودی ازین که تو دَدَ با یه جفت " آتیش " داری تَ تَ میکنی (ترجمه:تو بیرون با یه جفت کفش داری تاتی میکنی!) همش سرت پایین بودو داشتی "آتیش" "آتیش" میکردی   منم خیلی ذوق کرده ...
20 مرداد 1391

فدای تو...

فدای تو عشقم... فدای دخترم بشم که بی اندازه شیرینو دوست داشتنیه و هر روز با یه کار جدیدو بامزه مامانی رو غافلگیر میکنه این پست رو فقط برای این درست کردم تا کارهای شیرینتو توش ثبت کنم تا یادم نره چقد دوستت دارم تا یادم نره کارات چقد برام دوست داشتنیه... (بعدا با کارای دیگه آپ میشه) فدای دخترم بشم که عاشق پتو وپستونکشه و روزی چند بار باهاشون آرامش میگیره و شارژ میشه و بدون اونا خوابش نمیبره.وقتایی که خیلی داره شیطونی میکنی و نمیدونم دیگه چجوری باید آرومت کنم یهو یاد اونا میفتمو چقدم به دادم میرسن چون تا میگم ستایش پتوت کو؟خودتو سریع میرسونی بهشونو یه مدتی سرگرمی...   فدای دخترم بشم که عاش...
19 مرداد 1391

شیطونک مامان

سلام عزیز مامان امروز یه کار بامزه کردی بسته پوشکتو برداشتی به زحمت بردیش تو آشپزخونه.وقتی اومدم ببینم چیکار داری میکنی خنده م گرفت از کارت شیطونک من... پوشکتو گذاشته بودی جلوی ماشین لباسشویی و رفته بودی روش وایساده بودی تا دستت راحت به دکمه ها برسه الهی مامان فدات بشه که انقد کارات مث خودت شیرینه این روزا فقط دوست داری با پاهای خودت تاتی کنی و دور خونه بچرخی عسلم نمیدونی من چقد ازین تاتی کردنای بی تعادل و لرزونت خوشحال میشمو ذوق میکنم خدارو هم هزار بار شکر میکنم خودتم انگار خیلی ذوق میکنی از راه رفتنت،چون تا شروع میکنی به راه رفتن،منو نگاه میکنیو میخندی قربون خنده هات برم جیگرم راستی امروز د...
18 مرداد 1391

برای تو

        سلام گل نازم     این روزا زیاد دلو دماغ نوشتن ندارم.یاد بابابزرگ مهربونم اجازه نمیده حالوحوصله نوشتن داشته باشم.فرصت نوشتنم ندارم مامانی. بعدازظهرا که تو لالایی منم دارم تند تند کارای خونه و شام درست کردنو میکنم.کارایی که وقتی توی ناناز بیداری نمیذاری بهشون برسم.ساعت 5 یا 6عصر هم بیدار میشی دیگه بابایی از سرکار اومده،دیگه مگه من میتونم بیام تو وبلاگ؟؟! الانم لالاکردی   بخاطر این ادرار سوختگی لعنتی که از آخرای 13ماهگیت تا الان ولت نمیکنه و بدجوری اذیتت میکنه بازت گذاشتم.شبا خیلی بیتابی میکنی گلم بس که پاهات میسوزن عزیزم....
17 مرداد 1391

دوری 2هفته ای

سلام دخترکم خیلی وقته که برات ننوشتم.فک کنم دو هفته ای میشه. این مدت اصلا وقت نکردم که بیام وبلاگتو بروز کنم.من فقط شبها فرصت میکنم برات بنویسم،توی نازگلم چند وقتی بود که همش پاهات بخاطر دندونات عرق سوز بودن و شبها همش گریه میکردی.آخ که چقد منو بابایی دلمون واست میسوخت و نمیتونستیم کاری کنیم.بماند که هم تو خیلی اذیت شدی هم منو بابایی... دلیل دیگه این دوری دو هفته ای از ثبت خاطراتت خبری بود که شنبه 91/5/7 بهمون از اصفهان دادنو مارو حسابی داغدار کردن.اون خبر بد خبر فوت بابابزرگ مهربون و عزیزم بود.ما هم یک هفته تهران نبودیم. بابابزرگ مهربونم که بابا شعبون صداش میکردیم مدتی بود که از ناراحتی قلبی رنج میبرد.خیلی بنده خدا این آخریا اذیت شد...
16 مرداد 1391

14 ماهگی گل نازم

ناز دخترم امروز 14 ماهه شد... و من 14 ماهه که مادر شدم... و 14 ماهه که زندگی ما پر از شادی و عشق شده... و 14 ماهه که من برایت با عشق،مادری میکنم و تو برای ما عشق هدیه می آوری     باورم نمیشه دختر کوچولوم الان یک سالو دو ماهش شده باشه... چقد زود گذشت... یاد پارسال این موقع افتادم که گل من چقد کوچولو و ناتوان بود... و الان شکرخدا چقد واسه خودش توانایی پیدا کرده... گل ناز من :         تو را به رخ تمام شقایق ها میکشم و میگویم  " تا گل من هست زندگی باید کرد "               &n...
1 مرداد 1391