عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

یه شهربازی دیگه!

 دیشب حوصله من و نازدختر حسابی سر رفته بود.آخه چند روزه تو خونه ایم و جایی نرفتیم(هرچند با این هوای آلوده تهران ترجبح میدم جایی هم نریم ).دیگه ساعت 10 شب بود که همسری گفتند که اگه دوست داری بریم بیرون.ما هم طبق معمول یه فروشگاه رو انتخاب کردیم که هم خرید خونه رو بکنیم و هم دخملی بره تو شهربازی سرپوشیده اش بازی کنه. مدتیه که یه فروشگاه تو جنوب شرق تهران افتتاح شده به اسم هایپرسان،همسری هم گفت بریم اونجا. وقتی وارد اونجا شدیم حسابی تعجب کردیم چون از همه نظر شبیه هایپراستار بود!یعنی جوری که احساس میکردی تو هایپراستاری !!!تو دلم گفتم خلاقیت هم چیز خوبیه... برای ما که هردوتای این فروشگاهها بهمون دورن زیاد فرق نداره کدومشون ...
12 دی 1391

دخمل شیرین زبونم

یه مدتیه که دختر کوچولوم داره سعی میکنه با کلماتی که بلده جمله سازی کنه.گاهی اوقات کافیه من یه جمله کوتاه بگم اونوقت عروسکم سریع پشت سر من اون جمله رو دست و پا شکسته تکرار میکنه یا اگه نتونه با چندتا حرف آهنگ جمله ای که من گفتم رو میگه. از ماه پیش که نفسم یک سال و نیمگی رو پشت سر گذاشت واقعا حرف زدنش خیلی شیرین شده و پیشرفت کرده و چون میبینه ما کلی تشویقش میکنیم و خوشمون میاد،عروسکم بیشتر دوست داره باهامون حرف بزنه حتی اگه ما متوجه نشیم چی میگه... یه مدتیه که متوجه شدم حافظه بلند مدت ستایش جون خیلی قوی شده و بکارش میاد.کافیه یه کلمه رو بشنوه سریع یه اتفاق مربوط به اون کلمه به ذهنش میاد و شروع میکنه به زبون خودش درباره اون اتفاق ...
10 دی 1391

مهمون کوچولــــــــــــــو

دیشب خونه دایی سعید و ناهید جون(تازه عروس و دامادمون)دعوت بودیم. کلی خوش گذشت. فرشته کوچولوی منم تا تونست به خودش خوش گذروند و مثل همیشه وقت رو برای شیطونی کردن و مامان سمانه رو دنبال خودش کشوندن دور خونه از دست نداد. تمام مدت دنبال وروجک جون این ور و اون ور خونه شون بودم.از آشپزخونه گرفته تا دستشویی و اتاق خواب و تراس و ... چه میشه کرد!دخملم دلش نمیخواد یجا بند بشه و دوست داره از همه چیز سر دربیاره. عاشقتم فرشته کوچولوی...
8 دی 1391

این روزها چقدر زود میگذرند...

  این روزها چقدر زود میگذرند... چقدر زمان عجله دارد برای بزرگ شدن تو... هر بار که به سن شمار بالای وبلاگت نگاه میکنم دلم هم میگیرد هم شاد میشود...میگیرد از دلتنگی برای روزها و ساعتها و دقایق و لحظه های ناب و تکرار نشدنی کودکیت و شاد  میشود از تصور بزرگ شدن دخترک دوست داشتنی که میخواهد بشود مونس و همدم مادر... دختر شیرینم الان درست 1 سال و 6 ماه و 27 روز داری و 3 روز دیگر مانده از روزهای یک سال و نیمه گی تو... 3 روز مانده که برای گفتن سن تو پاره تنم میتوانم واژه ی یک سال و نیمه گی را بکار ببرم و 3 روز دیگر باز برای گفتن سنت متوسل میشوم به شمارش ماه هایی که نفس به نفس با هم بودیم... برای من که لذتی عمی...
28 آذر 1391

این چند روز...

سلام بعد از یه غیبت طولانی اومدیم.دلیلش هم چیزی نبود جز بی حوصلگی من... این روزهایی که گذشت نمیدونم چرا اصلا حوصله نوشتن و آپ کردن رو نداشتم...حتی چند بار اومدم که یه پست جدید بذارم ولی هربار به یه بهونه ای منصرف شدم و تنبلی کردم. تازه این چند وقت زیاد خونه نبودیم که بگم حوصله مون سر رفته و مطلب ندارم،اتفاقا همش بیرون بودیم یا منو ستایش جان خونه بابام بودیم...ولی در کل اصلا حس و حال نوشتن نداشتم.اینم یه تفاوت بزرگ ما خانومها با مرداست که ما اخلاق و روحیاتمون کلا درگیر تغییرات هورمون هاست.نمیدونم چرا ولی این مدت خیلی کسل و بی حوصله بودم...چقد هم این کسل بودنم روی رفتارم با دختر کوچولوم تاثیر داشت... عزیزکم مامانو بخاطر اینکه ...
26 آذر 1391

پیشرفتهای 18 ماهگی

پیشرفت های نازدختر در 18 ماهگی   پیشرفتهای ستایش تو این ماه خیلی چشمگیر بودن،مخصوصا پیشرفتهای کلامی.یعنی هم  کلمه های جدید یاد گرفته  و هم اینکه بعضی کلمه هایی که قبلا بلد بوده الان بهتر میگه.هرچند هنوز خودم تنها کسی هستم که حرفا و کلا منظورشو میفهمم و به بقیه میگم.واقعا حس خوبیه که فقط تو باشی که بفهمی فرشته کوچولوت چی میگه و چی میخواد و مترجمش باشی...   4 شنبه 1 آذر:ستایش جان یاد گرفت بگه مرسی...البته به زبون خودش مـــــــــــــِیسی . وااای انقد این کلمه رو ناز میگه که وقتی میگه دوست دارم حسابی بوسه بارونش کنم شنبه 3 آذر:یاد گرفت به پیشی بگه پیشی.البته به پیش...
15 آذر 1391

ماجرای واکسن نازدختر

سلام دوستای خوبم میخوام با کمی تاخیر ماجرای واکسن ستایش جونو بنویسم تا هم خاطره اش برای خودم و نازدختر بمونه و هم اینکه شاید به درد یه مامانی بخوره روز 3شنبه 30 آبان بود که صبح زود بیدار شدم و ستایش جونو که خواب خواب بود رو آماده کردیم و به همراه مامان خوبم رفتیم مرکز بهداشت.از قبل میدونستم این واکسن مثل واکسن 1سالگی روزهای 1شنبه و 3شنبه تزریق میشه و اینکه برای این واکسن بهتره که صبح زود بریم چون زود فاسد میشه. این بود که منو ستایش به سختی از رختخواب جدا شدیم و از خواب شیرین صبح دل کندیم(من عادت دارم شبها تا 4 بیدار باشم و به کارهای مورد علاقم که درطول روز خانوم خانوما نمیذاره بهشون برسم رسیدگی کنم.بعضی از دوستان میدونن شب زند...
11 آذر 1391