عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

دعوت به...

طبق عادت هر شب بعد از خوابیدن عروسک شیطون و پرانرژی خونمون،داشتم به وبلاگ دوستان سر میزدم که تو وب دوست عزیزم آناهیتا جون مامان آرمیتا عسلی پست دعوت به مسابقه و نوشتن دلیل درست کردن وبلاگ برای کوچولومون رو دیدم که آناجون لطف کرده بود و منو به این مسابقه دعوت کرده بود.همچنین مامان بنیتا بخشایش عزیز. نمیدونم از کجا شروع شده ولی به نظر من دلیل درست کردن یه وبلاگ و نوشتن خاطرات یه فرشته کوچولو برای همۀ مادرها یکسانه.کار جالبیه،فقط اصلا شبیه مسابقه نیست.نمیدونم چرا اسمشو گذاشتن مسابقه. خرداد 91 زمانی که فرشته کوچولوم 1ساله شده یود،دقیق یادم نیست تو گوگل چه موضوعی رو سرچ میکردم که برای اولین بار با یه وبلاگ کودکانه آشنا شدم.شروع کردم به خ...
21 بهمن 1391

دختر بیست ماه و نیمۀ من

دختر نازم نیمۀ  20 ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. باورم نمیشه که روزها و ماه ها انقدر با عجله میان و میرن و گل زیبای من بزرگ و بزرگتر میشه.واقعا دلم میگیره از اینهمه عجله ی روزگار...دلم تنگ میشه واسه تک تک روزها و ماه هایی که گذشت و دختر کوچولوم پیش چشمم از یه موجود ظریف و ناتوان تبدیل شده به دختری شاداب و پر انرژی و شیطون و البته دوست داشتنی تر از قبل. ستایشم حالا یه دختر کوچولوی بیست ماه و نیمه است با کلی شیطونی و شیرینی جدید. کارها،کلمات و شیطونی های بیست ماهگی عزیزترینم: جالب ترین کاری که نازدخترم تو این ماه انجام داد و منو حسابی ذوق زده کرد " مامان شدنش " برای عروسکهاش بود.قبل از این ستایشم علاقه ای به ب...
18 بهمن 1391

یه روز خوب با...

دیدار با دوست قدیمی 4شنبه 11 بهمن برای من و ستایش جون یه روز خوب و به یاد موندنی شد. از اول هفته تصمیم گرفتم کاری رو که مدتها بود دلم میخواست ولی نمیشد رو انجام بدم،که بالاخره طلسم شکسته شد... بعد از 6سال دوست خوبم رو دیدم... منو مریم جون 7سال پیش باهم دوست شدیم.سال 85 بود و هردومون تو دوران عقدمون بودیم.برای همین حسابی باهم صمیمی شدیم.سال بعدش ،27مرداد عروسی مریم جون بود و 28مرداد عروسی من.کلا شرایطمون خیلی شبیه بهم بود.ولی خونه هامون خیلی با هم فاصله داشت،این بود که از هم دور افتادیم،ولــــــــــــــــی این فاصله باعث نشد دوستیمون کمرنگ بشه چون تقریبا هر روز با هم تلفنی حرف میزدیم و چون شرایطمون شبیه هم بود کلی حرف مشترک...
13 بهمن 1391

یه شب بارونی

بعد از مدتها امشب داره یه بارون زیبا میباره... خیلی خوشحالم...خیلی وقت بود که هوای تهران آلوده بود و ریه هامون سنگین شده بود از اینهمه ناپاکی... خوشحالم که خدا باز هم باران رحمتش رو بهمون هدیه داد... چقدر گوش دادن به صدای باران تو سکوت خونه لذت بخشه... با اینکه متولد زمستونم ولی کلا از پاییز و زمستون خوشم نمیاد،ولــــــــــــــی کی میتونه بگه از برف و بارون زمستون خوشش نمیاد؟؟؟ من عاشق بارونم...مخصوصا حالا که این بارون شده نجات بخش ما برای نفس کشیدن... خدایا شکرت الان رفتم به ستایش سر بزنم یه صحنه جالبی دیدم.ستایش غلت زده بود و خودشو رسونده بود به بابایی و رفته بود س...
10 بهمن 1391

ستایش دخمل 20 ماهه ی شیــــــــطون

 باورم نمیشه اول یه ماه دیگه اومد و دختر نازم وارد یه ماه جدید از عمرش شد. برای هرکس اول هر ماه یه معنی و مفهومی داره،اما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ای تموم شدن یه ماه و شروع یه ماه نو نشون دهنده بزرگ شدن و رشد نازدخترم هست. ستایشم حالا یه دختر کوچولوی 20 ماهست با کلی کار و شیطونی و کلمه های جدید.شیرین تر و عزیزتر از قبل برامون شیرین زبونی میکنه و بیشتر کلمه ها رو بعد از من تکرار میکنه و این نشون دهنده ی اینه که چقد این کوچولوها دارن زود بزرگ میشن و حرف زدن با ما بزرگتر ها رو دوست دارن. چند وقتی بود ستایش جون منو صدا میکرد و میگفت "ماما...دَبایی" منم فکر میکردم میگه دمپایی.ولی یه روز دیدم رفته پشت در خونه و دا...
2 بهمن 1391

20 ماهگی دخترکم

دختر نازنینم 20 ماهه شد... 20 ماه از زندگی 3 نفره ی ما گذشت...  20 ماه از مادر و پدر شدنمان گذشت... 20 ماه از سخت ترین و شیرین ترین روزهای عمرمان گذشت و به همین زودی  عزیزترینمان 20 ماهه شد. دختر دوست داشتنی من بدان که هر روز که از این عمر 20 ماهه ی تو و عمر 20 ماهه ی مادرانه زندگی کردنم گذشت،برایم بهترین و ناب ترین احساسات را هدیه آوردی. میدانم تا چشم به هم بزنیم تولد 20 سالگی تو را جشن گرفته ایم(به امید آن روز) انقدر که این روزها روزگار برای بزرگ شدن شما عجله دارد...ولی بدان لحظه لحظه ی این روزهای زیبا در خاطرم میم...
30 دی 1391

شادی ستایش در دنیای کودکانه

  جمعه 22 دی با همسری قرار گذاشتیم ستایش جونو ببریم سرزمین عجایب. تا حالا نرفته بودیم اما وصفشو خیلی شنیده بودیم و چی بهتر از فضای بازی کودکانه تو این هوای سرد. نمیدونم مسیر رو چطوری رفتیم که تیراژه رو ندیدیم و بجاش از پاساژ بوستان سر درآوردیم شنیده بودم اونجا هم فضای بازی داره،پس به همونجا رضایت دادیم(البته من بیشتر واسه مغازه هاش و لذت خرید که تو وجود همه خانومها هست تو دلم خوشحال تر بودم ) اما انگار من یادم رفته بود که این عروسک شیطون بلا وقتی میریم بیرون چه ها که نمیکنه... بهتره هیچی نگم از شیطونی هاش و جیغای بنفش و رفتن تو مغازه ها و ....که میشه تکرار مکررات. آخرشم با هیچی خرید برگشتیم خونه ...
25 دی 1391

اولین های نازدخترم

ا ولین های نازدخترم دختر عزیزم نمیدانم چرا امروز به یاد همه ی اولین های تو بودم...به یاد روزهایی که با کارهای جدید و شیرینت دلم را حسابی غرق شادی میکردی و میدانستم برای تک تک کارهای شیرینت از روز اول تا حال که 19 ماه و 17 روز داری هرچقدر خدای مهربانم را شکر کنم بازهم کم است... از روزی که فهمیدم در وجودم یک دانه در حال جوانه زدن است و آن لحظه ای که فهمیدم این غنچه ی هدیه خدا در دلم،یک دختر است_خدا میداند که چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدیم_ تا بهار سال قبل که مثل یک گل زیباو دوست داشتنی شکفتی و قدم به زندگی من و پدرت گذاشتی،تا به الان که دختری شیرین و ناز هستی،ناخواسته شده ای همه زندگی من و بابا......
17 دی 1391